کمندافکن . [ ک َ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) کمندافکننده . کمندانداز. آنکه کمند می اندازد. (ناظم الاطباء) :
بیامد دمان پیش گردآفرید
چو دخت کمندافکن او را بدید...
به رستم چنین گفت کای نامدار
کمندافکن و گرد و جنگی سوار.
به کردار دریا زمین بردمید
کمندافکن و گور شدناپدید.
پری کی بود رودساز و غزل خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور.
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز.
رعد تبیره زن است برق کمندافکن است
وقت طرب کردن است می خور کت نوش باد.
چو دست کمندافکنان روز کار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز.
قصد کمین کرده کمندافکنی
سیم زره ساخته رویین تنی .
کمندافکنانی که چون تند شیر
درآرند سرهای پیلان به زیر.
و رجوع به کمند افکندن و کمندانداز شود.