کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمندانداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کمندانداز
لغتنامه دهخدا
کمندانداز. [ ک َ م َ اَ ] (نف مرکب ) کمنداندازنده . آنکه کمند را برای اسیرکردن دشمن یا صید حیوان به سوی او بیندازد. کمندافکن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمندافکن شود.
-
جستوجو در متن
-
کمنداندازی
لغتنامه دهخدا
کمنداندازی . [ ک َ م َ اَ ] (حامص مرکب ) کمند انداختن از دست و ترک دادن آن را. (آنندراج ). عمل کمندانداز : صید مطلب نکند جز به کمنداندازی هر که قطع نظر از عالم اسباب کند. مخلص کاشی (از آنندراج ).و رجوع به کمندانداز شود.
-
دوال انداز
لغتنامه دهخدا
دوال انداز. [ دَ اَ ] (نف مرکب )کمندانداز. که کمند در گردن کسی افکند : رگ آن خون بر اودوال اندازراست چون زنگی دوالک باز.نظامی .
-
کمندافکن
لغتنامه دهخدا
کمندافکن . [ ک َ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) کمندافکننده . کمندانداز. آنکه کمند می اندازد. (ناظم الاطباء) : بیامد دمان پیش گردآفریدچو دخت کمندافکن او را بدید... فردوسی .به رستم چنین گفت کای نامدارکمندافکن و گرد و جنگی سوار. فردوسی .به کردار دریا زمین برد...
-
جولان
لغتنامه دهخدا
جولان . [ ج َ ] (ع اِ) خاک . || سنگریزه ها که بادش از جایی بجایی برد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) بسیار گرد و خاک ، گویند یوم جولان َ و در این صورت جولان ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ).- جولان الهموم ؛ اول اندوه و آغاز آن . (منتهی الارب...
-
افکن
لغتنامه دهخدا
افکن .[ اَ ک َ ] (نف مرخم ) آنکه بیفکند و بیندازد. (ناظم الاطباء). مخفف افکننده . این کلمه با کلمات دیگر ترکیب شود و صفت مرکب سازد چون : ببرافکن ، پلنگ افکن ، پی افکن ، بازافکن ، پرتوافکن ، بارافکن ، پرافکن ، دودافکن ، روزافکن ، زیرافکن ، اسب افکن ، ...
-
انداز
لغتنامه دهخدا
انداز.[ اَ ] (اِمص ) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن . (فرهنگ فارسی معین ).- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.- || قواد، دلال محبت . جاکش . ...