کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کامکار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کامکار
لغتنامه دهخدا
کامکار. (اِ) قسمی از گل سرخ که بشدت سرخی دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به کامگار شود.
-
کامکار
لغتنامه دهخدا
کامکار. (ص مرکب ) کامگار. رجوع به کامگار شود.
-
واژههای مشابه
-
گل کامکار
لغتنامه دهخدا
گل کامکار. [ گ ُ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسمی از گل سرخ که بشدت سرخی دارد. (از ناظم الاطباء ذیل کامکار) : سال نو است و ماه نو و روز نووقت بهار و وقت گل کامکار. فرخی .بر کام و آرزو دل بیچاره ٔ مراناکامکار کرد گل کامکار او. فرخی .بخندد همی بر کرا...
-
جستوجو در متن
-
گرزه مار
لغتنامه دهخدا
گرزه مار. [ گ َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) مار زهردار بود : چه کردی زبان بر بدی کامکارچه در آستین داشتی گرزه مار. سنایی .ز من بگذر که من خود گرزه مارم بلی مارم که چون او مهره دارم . نظامی .رجوع به گرزه شود.
-
دیرخشم
لغتنامه دهخدا
دیرخشم . [ خ َ ] (ص مرکب ) که دیر به خشم آید. بردبار. صبور. حلیم : بزرگی دیرخشم و زود عفو است کریمی کامکار و بردبار است . مسعودسعد.سلطان ارسلان خوب طلعت ، نیکوسیرت ، باحیا و حمیت بود دیرخشم زودرضا. (راحةالصدور راوندی ).
-
امان طلبیدن
لغتنامه دهخدا
امان طلبیدن . [ اَ طَ ل َ دَ] (مص مرکب ) امان خواستن . (فرهنگ فارسی معین ) : جباران کامکار در حریم روزگار او امان طلبیدند. (کلیله و دمنه ). رجوع به امان و امان جستن شود.
-
دادورز
لغتنامه دهخدا
دادورز. [ دادْ وَ ] (نف مرکب ) که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .دستور دادگستر سلطان دادورزمسعودسعد ملکت سلطان کامکار.سوزنی .
-
قمری
لغتنامه دهخدا
قمری . [ ق َ م َ ] (اِخ ) جعفربن عبداﷲبن اسماعیل مکنی به ابوعلی . از محدثان و از مردم مرو است . وی ازابومحمد کامکار ادیب بن عبدالرزاق محتاجی حدیث و ادب اخذ کرد و ابوسعد سمعانی از او حدیث شنید وی در پانصد و سی و اندی درگذشت . (اللباب فی تهذیب الانساب ...
-
فرمان روان
لغتنامه دهخدا
فرمان روان . [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمانش را دیگران گردن نهند. نافذالامر : هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند. خاقانی .به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روان اساس عدل و انصاف موضوع است . (ترجمه ٔ ...
-
کامران
لغتنامه دهخدا
کامران . (نف مرکب ) کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است . (فرهنگ نظام ). بهره مند و کامیاب در هر عزم و آرزویی . (ناظم الاطباء). سعادتمند پیروز و موفق . (ولف ) : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . فردوسی .بجان تو...
-
کامجوی
لغتنامه دهخدا
کامجوی . (نف مرکب ) کامران . (آنندراج ). کامروا. کامیاب . برمراد و آرزو رسیده . طالب آمال و امانی : اگر دادده باشی ای نامجوی شوی بر همه آرزو کامجوی . فردوسی .امیران کامران ، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار. فرخی .شاد بادی بر هواها کامران ...
-
سدیدالدین بیهقی
لغتنامه دهخدا
سدیدالدین بیهقی . [ س َ دُدْ دی ن ِ ب َ هََ ] (اِخ ) از فضلا و شعرای معروفست و او را با حکیم انوری مهاجات واقع شده . از اهل خراسان و از مردم بیهق است . از اشعار اوست :ای تازه از شمایل تو نوبهار شرع بارونق از فضایل تو روزگار شرع تقریر دلفریب تو زیب عر...
-
سر بردن
لغتنامه دهخدا
سر بردن . [ س َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بسر بردن . (آنندراج ). طی کردن . گذراندن . انجام دادن : بسر برده یک ماه سام دلیرابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی .همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی . (کک کوهزاد).اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محت...