کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کامه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کامه
لغتنامه دهخدا
کامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان ) (غیاث ) (فرهنگ نظام ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) : کسی کآورد رازدل را پدیدز گیتی به کامه نخواهد رسید. ابوشکور بلخی .اگر ز آمدن دم زنی یک زمان برآید همه کامه ٔ بدگمان . فردوسی...
-
کامه
لغتنامه دهخدا
کامه . [ م ِه ْ ] (ع ص ) خودرأی و سرگشته . (منتهی الارب ). خودرأی و سرگشته که نمیداند کجا میرود. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
کمه
لغتنامه دهخدا
کمه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ) کامه . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کامه (شیر و دوغ در هم جوشانیده ) شود.
-
کوامخ
لغتنامه دهخدا
کوامخ . [ ک َ م ِ ] (ع اِ) ج ِ کامخ و آن معرب کامه است . (از اقرب الموارد). آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب ذیل کامخ ). ج ِ کامخ معرب کامه . نان خورش از پودنه و شیر و ادویه ٔ حاره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامه ها. (فرهنگ فارسی معین...
-
محسن
لغتنامه دهخدا
محسن . [ م ُ س ِ ] (اِخ ) ابن قاسم بن حسن بن علی بن ابراهیم بن علی بن کامه ، ملقب به ابوسعد متوفی در 527 هَ . ق . متولد در بیهق از فرزندان امیرعلی کامه از ارکان آل بویه است . (از تاریخ بیهق ص 133).
-
علی
لغتنامه دهخدا
علی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن کامه . وی ظاهراً از امرای آذربایجان و خواهرزاده ٔ رکن الدوله بوده است . (از مجمل التواریخ و القصص ، حاشیه ٔ ص 392).
-
دوست نمای
لغتنامه دهخدا
دوست نمای .[ ن َ / ن ِ / ن ُ ] (نف مرکب ) دوست نما. که خود را دوست نشان دهد. که تظاهر به دوستی کند. (از یادداشت مؤلف ). نماید که دوست است و نه چنان باشد : به کامه ٔ دل دشمن نشیند آن مغرورکه بشنود سخن دشمنان دوست نمای .سعدی .
-
قصران
لغتنامه دهخدا
قصران . [ ق َ ] (اِخ ) رابینو آرد: قصران شاید در حوزه ٔ رودخانه ٔ جاجرود بوده است . علی بن کامه نایب اسپهبد شهریاربن شروین بن رستم قلعه ای در قصران در کنار جاجرودساخت . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 207).
-
مرواریدی
لغتنامه دهخدا
مرواریدی . [ م ُرْ ] (اِخ ) شاعری باستانی . اسدی در لغت فرس ذیل کلمه ٔلامه بیت زیر را از او بشاهد آورده است : پیراهن لؤلئی به رنگ کامه وان کفش دریده و بسر برلامه .اسدی .
-
ریچاله گری
لغتنامه دهخدا
ریچاله گری . [ ل َ / ل ِ گ َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل ریچاله گر. آب بندی . (یادداشت مؤلف ) : ریچاله گری پیشه گرفتی تو همانابخیره در شیر بری کامه برآری . ابوالعلاء ششتری (لغت نامه ٔ اسدی ص 451).رجوع به ریچاله گر شود.
-
افسرد
لغتنامه دهخدا
افسرد. [ اَ س ُ ] (ن مف مرخم / نف مرخم ) افسرده . افسردن و فسردن مصدر آن است . (از انجمن آرای ناصری ) : عادت چنان رفته است که آنچه از گوشت بزغاله سازند آنرا افسرد گویند و آنچه از گوشت گوساله کنند آنرا هلام گویند (یعنی بوارد و کامه ها و آچالها و آنچه ...
-
بلکامه
لغتنامه دهخدا
بلکامه . [ ب ُ م َ / م ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: بل + کامه ) پرآرزو و بسیارکام .(برهان ). بسیارکام . (آنندراج ). آرزومند و مشتاق و دلگرم . (ناظم الاطباء). و رجوع به بُل شود : در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم پروین ز سرشک دیده جامه بر نهم .رودکی .
-
آبکامه
لغتنامه دهخدا
آبکامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش ، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می افزایند. ...
-
فرکامخ
لغتنامه دهخدا
فرکامخ . [ ف َ م َ ] (اِ) در این لغت خلاف است . صاحب فرهنگ به فتح اول و میم نوشته و میگوید: شیری است که از کوچکی و خردی راهزن باشد و ملاسروری در مجمعالفرس به فتح اول و ضم میم آورده و گفته است شیری باشد که بر طعام ریزند و صاحب مؤیدالفضلاء گوید: آن شی...