کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چمانه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چمانه
لغتنامه دهخدا
چمانه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کدوی سیکی بودکه در او شراب کنند از بهر خوردن . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیه ٔ فرهنگ چ اقبال ص 447). نصف کدوی نقاشی کرده که بدان شراب خورند. (از بره...
-
چمانه
لغتنامه دهخدا
چمانه . [ چ ُ ن َ / ن ِ ] (اِ) به معنی مطلق حیوان باشد. (برهان ). حیوان را نامند. (جهانگیری ). جاندار و حیوان . (ناظم الاطباء). چم . ورجوع به چم شود. || میانه و وسط. (ناظم الاطباء). || جرعه ٔ شراب . (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
چمانچی
لغتنامه دهخدا
چمانچی . [چ َ ] (اِ) کوزه ٔ سرتنگ شکم فراخ پرشراب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ سرتنگ بزرگ شکم که در آن شراب کنند. (رشیدی ) (انجمن آرا ذیل چمانه ). تنگ شراب . ابریق شراب . صراحی . و رجوع به چمان شود.
-
بهانه جو
لغتنامه دهخدا
بهانه جو. [ ب َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) بهانه جوی . بهانه جوینده . آنکه از پی دست آویز می گردد. بهانه طلب . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) : یاری بود سخت به آئین و به سنگ همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ . فرخی .جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی م...
-
لافیدن
لغتنامه دهخدا
لافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه فضل است پس مر ترا بر چمانه . ناصرخسرو.به غوغای نادان چه غره شوی چه لافی که ما بر سر منبریم ...
-
چمان
لغتنامه دهخدا
چمان . [ چ َ ] (نف ) خرامان . (جهانگیری ). به ناز خرامان و به رفتار در سبب ناز به هر سو میل کنند. (غیاث ). راه رفتن به ناز و زیبایی . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرامنده و خرامان و به ناز و زیبایی روان . (ناظم الاطباء). چمنده و خرامنده وبه نازرونده . ناز...
-
دستان زدن
لغتنامه دهخدا
دستان زدن . [دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) نغمه سرائی کردن . نغمه سرودن . آواز خواندن . آواز دردادن . سرود خواندن : یکی نغز دستان بزد بر درخت کزآن خیره شد مرد بیداربخت . فردوسی .هزاردستان دستان زدی بوقت بهارکنون همی نزند تا درآمدست خزان . فرخی .هزاردستان امر...
-
کمانه
لغتنامه دهخدا
کمانه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) به معنی کمان باشد که به عربی قوس خوانند. (برهان ). کمان .قوس . (فرهنگ فارسی معین ). || چوب کجی را نیز گویند که دوالی بر آن بندند و با آن برماه و مثقب را بگردانند تا چیزها را سوراخ کند. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). کمان...
-
چغانه
لغتنامه دهخدا
چغانه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) نوعی ساز از ذوی الاوتار که با مضراب و زخمه نواخته میشده است . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ذیل لغت شکافه ). نام سازی است که مطربان نوازند و بعضی گویند ساز قانون است . (برهان ). سازی است که مغنیان زنند. (صحاح الفرس ). ...
-
بلبله
لغتنامه دهخدا
بلبله . [ ب ُ ب ُ ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِ) بلبلة. کوزه ٔ لوله دار. (برهان ). ظرف آب لوله دار شبیه آفتابه . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع بلبلة شود. || صراحی . (غیاث اللغات ). آوند شراب . (دهار). کوزه ٔ شراب . ابریق می . صراحی . (فرهنگ فارسی معین ) : بقد...
-
خمیدن
لغتنامه دهخدا
خمیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) کج شدن . خم گردیدن . (ناظم الاطباء). خم شدن . خم آوردن . دوتا شدن . چفته شدن . خم خوردن . منحنی گشتن . گوژ شدن . دولا شدن . بخم شدن . انحناء. انعطاف . تقوس . (یادداشت بخط مؤلف ) : خمیدی سر از بار شاخ درخت بفر جهاندار پیروزبخ...
-
داد ستاندن
لغتنامه دهخدا
داد ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) حق خود گرفتن . داد ستدن : کیست که گوید ترا نگر نخوری می می خور و داد طرب ز مستان بستان . ابوحنیفه ٔ اسکافی .بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم . مسعودسعد.که برادر شما را دیوان کشتند ومرا ب...
-
خوانچه
لغتنامه دهخدا
خوانچه . [ خوا / خا چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خوان کوچک . سفره ٔ کوچک . (ناظم الاطباء). || طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچه ٔ طبقی و دومی را خوا...
-
کلوخ
لغتنامه دهخدا
کلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آستین بگرفتمش گفتم به...