کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وجودت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
دهی
لغتنامه دهخدا
دهی . [ دَهَْ ی ْ ](ع اِمص ) زیرکی و کاردانی و تیزی ذهن و جودت رأی وجودت فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
جاه فزای
لغتنامه دهخدا
جاه فزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) جاه فزاینده . آنچه مقام و رتبه را فزونی دهد : جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی .رجوع به جاه شود.
-
حکایت گفتن
لغتنامه دهخدا
حکایت گفتن .[ ح ِ ی َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) حکایت کردن : کمال حسن وجودت بوصف راست نیایدمگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت . سعدی .حکایت بر مزاج مستمع گوی .(گلستان ).
-
سلامة
لغتنامه دهخدا
سلامة. [ س َ م َ ] (اِخ ) ابن جندل بن عمروبن کعب التمیمی وی بسال 23 قبل از هجرت درگذشت . شاعری جاهلی و از اهل حجاز است و در طبقه ٔ «متلمس » بشمار آمده است . شعر او در حکمت وجودت است و در جمهره اشعار عرب او را قصیده ای است . (اعلام زرکلی ج 1 ص 377). و...
-
شمعصفت
لغتنامه دهخدا
شمعصفت . [ ش َص ِ ف َ ] (ص مرکب ) شمعسان . همچون شمع. مانند شمع. که چون شمع فروزان و درخشان و سوزان باشد : در پس هر ذره ای سوخته ای بهر اوشمعصفت تا به صبح بر قدم انتظار. خاقانی .آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت که سراپای بسوزند من بی سر و پا را. سعدی .ر...
-
اشتغال داشتن
لغتنامه دهخدا
اشتغال داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) مشغول بودن به کاری . سرگرم بودن به کاری . || توجه قلبی به کسی یا چیزی : زنده دلا مرده ندانی که کیست آنکه ندارد به خدا اشتغال . سعدی .سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که به خویشتن ندارم به وجودت اشتغالی .سعدی ...
-
بازنشسته
لغتنامه دهخدا
بازنشسته . [ ن ِ ش َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) متقاعد. (لغات مصوبه ٔ فرهنگستان ). کسی که بر اثر مدتی کار مداوم در سنین پیری از خدمت دولت معاف میشود ولی حقوقی دریافت میکند. رجوع به بازنشستگی شود. || خاموش . فرونشسته . منطفی : شمع فلک با هزار مشعل انجم ...
-
خیده
لغتنامه دهخدا
خیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) کج شده . خمیده . خم گردیده . (ناظم الاطباء) : الا تا ماه نوخیده کمان است سپر گردد مه داه و چهارا. ابوشکوربلخی . || حلاجی شده . (ناظم الاطباء) : جهان آتش وجودت پشم خیده نمانده پشم ز آتش آرمیده .عطار (از آنندراج ).
-
نورفزای
لغتنامه دهخدا
نورفزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) نورافزا. نورفزا. روشنی بخش . که بر نور و روشنائی بیفزاید : مسکین طبیب را که سیه دید روی حال کاهش به عقل نورفزای اندرآمده . خاقانی .جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی .صورت جام و باده بین...
-
کابنه
لغتنامه دهخدا
کابنه . [ ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی چشم باشد چنانکه هر گاه گویند «کابنه بدو دار» مراد آن باشد که چشم ازو برمگردان و از نظر نینداز . (برهان ) : ای شهنشاهی که مهر چرخ راهست روشن از وجودت کابنه . شمس فخری .و بعضی به یای حطی گفته اند و این شعر نظامی عرو...
-
پریشانی
لغتنامه دهخدا
پریشانی . [ پ َ ] (حامص ) پراکندگی . پاشیدگی . تفرقه . تفرق . تَبدّد. تَذَعذُع : چون بدو بنگری آنگاه بصلح آیداین خلاف از همه آفاق و پریشانی . ناصرخسرو.آبادی میخانه ز ویرانی ماست جمعیت کفر از پریشانی ماست . خیام .وجودت پریشانی خلق از اوست ندارم پریشان...
-
ناخشنود
لغتنامه دهخدا
ناخشنود. [ خ ُ ] (ص مرکب ) ناراضی . (ناظم الاطباء). ناخرسند. آنکه خشنود و راضی نیست : همی روی و من از رفتن تو ناخشنودنگر بروی منا تامرا کنی بدرود. فرخی .مرو که گر بروی باز جان من برودمن از تو ناخشنود و خدای ناخشنود. فرخی .دارا زعر بود و ظالم و وزیر ا...
-
باستار
لغتنامه دهخدا
باستار. (ضمیر مبهم ) (باستار و بیستار) از الفاظ متتابعه است مانند فلان و بهمان . (انجمن آرای ناصری ). چون لفظ فلان و بهمان است . (فرهنگ اسدی ) (فرهنگ اوبهی ). و استعمالش در اوصاف [ اصناف ؟ ] مجهوله شایع باشد، همچنانکه گاهی فلان و بهمان را جدا جدا است...
-
براز
لغتنامه دهخدا
براز. [ ب َ] (اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی . (برهان ). برازندگی . زیبائی . (فرهنگ اسدی ) : بحق آن خم ّ زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.رودکی .- براز لفظین ؛ نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که ...
-
کونین
لغتنامه دهخدا
کونین . [ ک َ ن َ ] (ع اِ) دو کون که مراد دو عالم باشد، یعنی این جهان و جهان آینده یا دو قسم از موجودات یعنی ابدان و ارواح و یا انس وجن . (ناظم الاطباء). هر دو جهان و دارین و عالم ارواح و عالم اجسام . (آنندراج ). تثنیه ٔ کون ، دو عالم . این جهان و آن...