کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هو هو انداختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
چو افکندن
لغتنامه دهخدا
چو افکندن . [ چ َ / چُو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب )هو انداختن . چو انداختن . رجوع به چو انداختن شود.
-
چو
لغتنامه دهخدا
چو. [ چ َ ] (اِ) در تداول عامه بمعنی شایعه است و هو. اما این کلمه غالباً با مصادری از قبیل : انداختن ، درافتادن ، افکندن بکار رود.- چو افتادن ؛ نشر شدن ِ خبری بی اساس . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.- چو افکندن ؛ شایع کردن خبری بی اساس . شایع...
-
چو انداختن
لغتنامه دهخدا
چو انداختن . [ چ َ / چُو اَ ت َ ] (مص مرکب ) چو افکندن . هو انداختن . آوازه درانداختن . شهرت دادن . اشتهار دادن و بیشتر بدروغ یا بگزاف . منتشر کردن خبری را که غالباً بی اصل است . خبری دروغ شایع کردن . انتشار دادن خبری برای غرضی . شایع ساختن امری . (ا...
-
چل وچو انداختن
لغتنامه دهخدا
چل وچو انداختن . [ چ ِ ل ُ چ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) منتشر کردن خبرهای دروغین . شایعات بی اساس پراکندن . جعل و نشر خبرکردن . هو انداختن . به دروغ خبری در افواه پراکندن . و رجوع به چل وچو و چل وچو افتادن و چل وچوانداز شود.
-
هوچی
لغتنامه دهخدا
هوچی . [ هََ / هُو] (ص مرکب ) آنکه عوام را اغوا کند در ظاهر برای منافع آنان و در باطن برای سود خود. (یادداشت مؤلف ).- هوچی بازی ؛ سر و صدای بیهوده به راه انداختن برای سود خود.- هوچی گری ؛ هوچی بازی .رجوع به هو شود.
-
اطراح
لغتنامه دهخدا
اطراح . [ اِطْ طِ ] (ع مص ) افکندن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انداختن .(از اقرب الموارد) (غیاث اللغات از آداب الفضلا و منتخب ). دور انداختن . (آنندراج ) . || دور کردن کسی یا چیزی را. (از اقرب الموارد). دور گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا...
-
حاذ
لغتنامه دهخدا
حاذ. (ع اِ) پشت . || آنجا از هر دو ران که دُم بر وی افتد. || پس ران مردم . (مهذب الاسماء). || حاذالمتن ؛ موضع انداختن نمدزین برپشت ستور. || خفیف الحاذ؛ قلیل المال . || کم عیال . || سبک دوش . || حال ؛ یقال هو خفیف الحاذ ای الحال ؛ او سبک حال است . (مه...
-
ارمی
لغتنامه دهخدا
ارمی . [ اَ ما ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رَمْی . چابک تر و باقوت تر در زدن نیزه و انداختن تیر.- امثال :اَرمی ̍ مِن اِبن تَقن ؛ و هو رجل من عاد کان ارمی من تعاطی الرمی فی زمانه و قال یرمی بها ارمی من ابن تقن . (مجمع الامثال میدانی ).
-
چل وچو
لغتنامه دهخدا
چل وچو. [ چ ِل ُ چ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول عامه ٔ تهرانیان ، به معنی خبرهای دروغ و شایعات بی اساس است . مرادف هو و چو. اراجیف . خبرهای شایع و دروغ . شایعات دروغین . خبرهای بی اصل . اخبار دروغ که بپراکنند. و رجوع به چل وچو افتادن و چل وچو ا...
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َ ذا ] (ع اِ) خاشاک . || خاشاک چشم . || خاشاک که در شراب افتد. || ریم و خون که از زهدان ناقه و جز آن رود پیش و پس زادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِمص ) خواری و ستم . (منتهی الارب ). گویند: هو یغضی علی القذی ؛ او خاموش میماند در خواری...
-
نزیز
لغتنامه دهخدا
نزیز. [ ن َ ] (ع ص ) خواهان . شهوتمند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شهوان . (اقرب الموارد) (المنجد). || زیرک . || خوش طبع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ظریف . (اقرب الموارد). || هو نزیزالشر؛ او به بدی چسپان و ملازم است . (من...
-
ارجاف
لغتنامه دهخدا
ارجاف . [ اِ ] (ع مص ) خبرهای دروغ افکندن . (تاج المصادر بیهقی ).. خبرهای نادرست گفتن . هو انداختن . سخنان دروغ گفتن . خوض کردن در خبرهای فتنه و مانند آن . (منتهی الارب ). خبر بد گفتن : پشت بغزنی و هندوستان کردن ناصوابست وز دگر سو به ارجاف خبر افتاد ...
-
انداختن
لغتنامه دهخدا
انداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب...
-
نفث
لغتنامه دهخدا
نفث . [ ن َ ] (ع مص ) دردمیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دمیدن . پف کردن . فوت کردن . (یادداشت مؤلف ). فی اللغة شبیهة بالنفح ، و یقال هو نفح بلاریق . (بحر الجواهر) (یادداشت م...
-
سبق
لغتنامه دهخدا
سبق . [ س َ ب َ ] (ع مص ) پیشی گرفتن : اندرین میدان فخر اکنون سبق مر بنده راست گو در این میدان درآید گر تواند عنصری .ازرقی . || (اِ) آنچه گرو بندند بر آن بر اسب دوانیدن و تیر انداختن و جز آن . ج ، اَسْباق . (منتهی الارب ). آنچه در میان کنند چون بچیزی...