کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هوش رفته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آشفته هوش
لغتنامه دهخدا
آشفته هوش . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) پریشان حواس : بدو گفتم ای یار آشفته هوش شگفت آمد این داستانم بگوش .سعدی .
-
خیره هوش
لغتنامه دهخدا
خیره هوش . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کودن . خرفت : چنین هم برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر خیره هوش .فردوسی .
-
هوش و بوش
لغتنامه دهخدا
هوش و بوش . [ هََ / هُو ش ُ ب َ / بُو ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول ، هیاهو. اشتلم . (یادداشت مؤلف ). سعی و کوشش .- امثال : با اینهمه هوش و بوشت پاشنه نداره کوشت [ کفشت ] .
-
هوش و گوش
لغتنامه دهخدا
هوش و گوش . [ ش ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) هوش و حواس .- هوش و گوش کسی باز بودن ؛ خوب توجه داشتن . نیک متوجه بودن .
-
هوش و هنگ
لغتنامه دهخدا
هوش و هنگ . [ ش ُ هََ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) زیرکی و آگاهی و فراست و دانایی و هشیاری : ما را به هوش و هنگ ز دوزخ نجات نیست وز بیم آن نهنگ نه هوشستمان نه هنگ .سوزنی .
-
بی یاد و هوش
لغتنامه دهخدا
بی یاد و هوش . [ دُ ] (ص مرکب ) (از: بی + یاد + و + هوش ) بی حافظه . که زود فراموش کند. آنکه حافظه اش ضعیف است . (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
هش رفته
لغتنامه دهخدا
هش رفته . [ هَُ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه هوش خود را از دست داده . بیهوش : بپرسید کآن لعبت دلپسندکه هش رفتگان را کند هوشمند... نظامی .رجوع به هُش شود.
-
مغشی
لغتنامه دهخدا
مغشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) سراسیمه و حیران . (ناظم الاطباء).- مغشی علیه ؛ بیهوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیهوش شده . از هوش بشده . از هوش رفته . بی خویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ینظرون اًلیک نظر المغشی علیه ...
-
دیوخانه
لغتنامه دهخدا
دیوخانه . [ وْ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ دیو. محل دیو. جایگاه دیو. دیوخان : او در آن دیوخانه رفته ز هوش کآمد آواز آدمیش بگوش . نظامی .خانه ٔ دیو، دیوخانه بودگر خود ایوان خسروانه بود. نظامی .دیوخانه کرده بودی سینه راقبله ای سازیده بودی کینه را.مول...
-
بیهوش
لغتنامه دهخدا
بیهوش . (ص مرکب ) (از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور. (ناظم الاطباء). کندفهم . مقابل باهوش . خِنگ . دیرفهم . کندذهن . بی ذکاوت . بی حافظه . کم فراست . (یادداشت مؤلف ):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش . (منتهی الارب ) :...
-
شوراندن
لغتنامه دهخدا
شوراندن . [ دَ ] (مص ) شورانیدن . مضطرب کردن . پریشان کردن . (غیاث ). مشوش کردن . آشفته کردن : مشوران به خودکامی ایام راقلم درکش اندیشه ٔ خام را. نظامی .پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که...
-
ابن کلس
لغتنامه دهخدا
ابن کلس . [ اِ ن ُ ک ِل ْل ِ ] (اِخ ) ابوالفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم بن هارون بن داودبن کلس ، از یهود بغداد. مولد او318 هَ .ق . در بغداد کتابت و حساب آموخت و با والد خود به شام شد و در سال 331 پدر او را به مصر فرستاد و او به بعض خواص کافور اخشیدی ...
-
گوش کردن
لغتنامه دهخدا
گوش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شنیدن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). استماع . نیوشیدن .گوش دادن . اصغاء. شنودن . گوش فرا دادن : شنیدی همه جنگ مازندران کنون گوش کن رزم هاماوران . فردوسی .از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند سوی حجت کن گوش...
-
هش
لغتنامه دهخدا
هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف هوش . زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف . (تاریخ بلعمی ).هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین . فردوسی .کجا آن هش و دانش و ر...
-
بهتان
لغتنامه دهخدا
بهتان . [ ب ُ ] (ع مص ) دروغ بستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دروغ بستن . دروغ زدن . افترا گفتن . (فرهنگ فارسی معین ). افترا و بلفظ نهادن و کردن و بستن بصله ٔ لفظ «بر» مستعمل میشود. (آنندراج ) (غیاث ). || زور گفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || (...