کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هم کیش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هم خوراک
لغتنامه دهخدا
هم خوراک . [ هََ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) هم خور. هم کاسه . دو تن که با هم خورند. هم خوان . (یادداشتهای مؤلف ).
-
هم خورند
لغتنامه دهخدا
هم خورند. [ هََ خوَ /خ ُ رَ ] (ص مرکب ) ضد و نقیض و هم چشم . (انجمن آرا).
-
هم خون
لغتنامه دهخدا
هم خون . [ هََ ] (ص مرکب ) دو تن که قرابت نسبی دارند. (یادداشت مؤلف ).
-
هم خوند
لغتنامه دهخدا
هم خوند. [ هََ خوَ / خُن ْ ] (ص مرکب ) مخفف هم خداوند است ، و آن را خواجه تاش هم میگویند یعنی دو شخص که یک صاحب و یک خداوند داشته باشند. || نقطه ٔ مقابل . نقیض . ضد. (برهان ).
-
هم خوی
لغتنامه دهخدا
هم خوی . [ هََ ] (ص مرکب ) هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو.
-
هم خیال
لغتنامه دهخدا
هم خیال . [ هََ ] (ص مرکب ) هم اندیشه . دو تن که در یک اندیشه اند و یک سودا به سر دارند. هماهنگ . موافق . هم فکر : یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ماهم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.صائب .
-
هم داستان
لغتنامه دهخدا
هم داستان . [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق . (برهان ). متفق . هم سخن . هم عقیده . هم فکر. (یادداشتهای مؤلف ) : گفت : تا جان دارم بدین همداستان نشوم . (تاریخ بلعمی ). اکنون که بیافریدم ا...
-
هم داماد
لغتنامه دهخدا
هم داماد. [ هََ ] (ص مرکب ) شوهر خواهر زن . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). هم ریش . باجناغ . رجوع به هم ریش شود.
-
هم دامان
لغتنامه دهخدا
هم دامان . [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس که دو خواهر را به نکاح داشته باشند، هر کدام هم دامان آن دیگری باشند. (آنندراج ). رجوع به هم داماد شود.
-
هم درجه
لغتنامه دهخدا
هم درجه . [ هََ دَ رَ ج َ / ج ِ ] (ص مرکب ) برابر.مساوی . هم پایه . (یادداشت مؤلف ). هم رتبه . هم شأن .
-
هم درد
لغتنامه دهخدا
هم درد. [ هََ دَ ] (ص مرکب ) همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند. || به کنایه ، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار : یار همکاسه هست بسیاری لیک هم درد کم بود باری . سنائی .همه همخوابه و همدرد دل تنگ منیدمرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی .رفیق من...
-
هم دردی
لغتنامه دهخدا
هم دردی . [ هََ دَ ] (حامص مرکب ) غمخواری . دلسوزی . غمگساری . دلجوئی . دلداری . رجوع به هم درد شود.
-
هم درس
لغتنامه دهخدا
هم درس . [ هََ دَ ] (ص مرکب ) دوتن که با هم درس خوانند. هم کلاس . هم سبق : بشوی اوراق اگرهم درس مایی که علم عشق در دفتر نباشد.حافظ.
-
هم درود
لغتنامه دهخدا
هم درود. [ هََ دُ] (ص مرکب ) دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست .- هم درود آمدن ؛ یکدیگر را خوش آمد گفتن : چو با یکدگر هم درود آمدندبه آن آب چشمه فرودآمدند.نظامی .
-
هم دست
لغتنامه دهخدا
هم دست . [ هََ دَ ](ص مرکب ) همدست . شریک و رفیق . (برهان ) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن . فرخی .دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی .پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به د...