کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هشدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
هش دار
لغتنامه دهخدا
هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متوجه ساختن .رجوع به هش داشتن شود.
-
جستوجو در متن
-
خبردار گفتن
لغتنامه دهخدا
خبردار گفتن . [ خ َ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بردابرد گفتن . || هشدار دادن .
-
فروتر
لغتنامه دهخدا
فروتر. [ ف ُ ت َ ] (ق مرکب ) مقابل فراتر و برتر. پائین تر. پست تر : فروتر زکیوان ترا اورمزدبه رخشانی لاله اندر فرزد. بوشکور.برتر مشو از حد و نه فروترهشدار، مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.- فروتر نشستن ؛ فروتر آمدن . رجوع به این مدخل ها در ردیف شود. || ...
-
نادر تبریزی
لغتنامه دهخدا
نادر تبریزی . [ دِ رِ ت َ ] (اِخ ) کلب علی متخلص به نادرا یا نادر از شاعران عهد صفویه است . نصرآبادی آرد: او هم زرگر و نقاش بوده و از تبارزه ٔ عباس آباد است اما گویا اصلش اصفهانی است . از اشعار اوست :هشدار کزین جهان دون باید رفت چون آمده ای ببین که چ...
-
مرده خوار
لغتنامه دهخدا
مرده خوار. [ م ُ دَ / دِ خوا / خا ] (نف مرکب ) مردارخوار.مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار : چون خورم اندوه چون همی بخوردگردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو.هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را...
-
خارکش
لغتنامه دهخدا
خارکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) شخصی را گویند که پیوسته خار بکشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). خارکن . کسی که در بیابان خار می کند و آن را برای فروش ببازار می آورد : من خارکشم تو بارکش باش من با تو خوشم تو نیز خوش باش . نظامی .چو بینند در گل خر خارکش . ...
-
تکلیف کردن
لغتنامه دهخدا
تکلیف کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرمان کاری دادن و حکم به اجرای امری کردن و زحمت دادن . (ناظم الاطباء) : شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که به تحریر این نامه قیام نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).هشدار که مقتضای پیری تک...
-
دام کردن
لغتنامه دهخدا
دام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعبیه ٔ دام . ساختن دام . نهادن دام . چیدن دام . || حیله و اسباب مکر ساختن : ای کام دلت دام کرده دین راهشدار که این راه انبیا نیست . ناصرخسرو.کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از ...
-
خام سوز
لغتنامه دهخدا
خام سوز. (ن مف مرکب ) چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد. (آنندراج ). آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند : از تنور گرم مالیخولیای مهتری حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر. سوزنی .خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز...
-
پیروی
لغتنامه دهخدا
پیروی . [ پ َ / پ ِ رَ / رُ وی ] (حامص ) متابعت . اقتداء. اسوه . تأسی . تبعیت . پس روی . اقتفاء. اتباع . ظلف : آنچه شرط شده بر من [ مسعود ] در این بیعت از وفا و دوستی و نصیحت و پیروی و فرمانبرداری و همراهی و جد و جهد عهد خداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ...
-
شرف الدین
لغتنامه دهخدا
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یا امام شرف الدین محمدبن محمد فراهی . استقرار یمین الدوله بهرامشاه بن حرب ممدوح صاحب ترجمه به ملک سیستان سوم رجب (610 هَ . ق .) بود و در روز پنجم ربیعالاخر سال 628 هَ . ق . به دست ملاحده کشته شد. (یادداشت مؤلف )...
-
بد گفتن
لغتنامه دهخدا
بد گفتن . [ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب )... از کسی ؛ عیب کردن او. عیب و نقص او گفتن . تندید. (یادداشت مؤلف ). بدگویی کردن . بهتان زدن . افترا نهادن . (از ولف ) : هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان . فرخی .بد گفتن اندر آن ک...
-
خوار داشتن
لغتنامه دهخدا
خوار داشتن . [ خوا / خا ت َ ](مص مرکب ) تحقیر کردن . بچیزی نشمردن . پست کردن . بچیزی نگرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ). استخفاف . اذلال . (منتهی الارب ). تهاون . (تاج المصادر بیهقی ) : سپهدار کیخسرو آن خوارداشت خرد را بر اندیشه سالار داشت . فردوسی .بدو گ...
-
سرآب
لغتنامه دهخدا
سرآب . [ س َ ] (اِ مرکب ) آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز همچنین می نماید. (غیاث ). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان ) (آنندراج ). و بعضی گویند بخاری ...