کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نیرم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نیرم
لغتنامه دهخدا
نیرم . [ ن َ رَ ] (اِخ ) نریمان . پدر سام . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان قاطع). جد رستم . (برهان قاطع). رجوع به نریمان شود : ز ما باد برسام نیرم درودخداوند شمشیر و کوپال و خود. فردوسی .تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی . فردوسی .توگفتی گو ...
-
جستوجو در متن
-
گیسودار
لغتنامه دهخدا
گیسودار. (اِخ ) صفت کرساسپ (گرشاشب ) فرزند ثرِیت َ است که در ادبیات پهلوی و فارسی از مشاهیر پهلوانان ایران است . و صفات دیگری چون : (گئسو) و گرزورو (گذورَ) و نرمنش (نئیرمنو) (نیرم ) (نریمان )، داشته ولی از نخستین صفت او (گیسودار) یا گئسو در حماسه های...
-
نر
لغتنامه دهخدا
نر. [ ن َ ] (اِخ ) نام پدر سام است و او را نریم و نریمان هم میگویند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از نظام ). مخفف نریمان = نیرم است به معنی نرمنش . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : تو آن پادشاهی که گر زنده بودی زمین بوسه دادی تو را سام ِ بِن نر.ازرقی ه...
-
پوپه
لغتنامه دهخدا
پوپه . [ پو پ َ / پ ِ ] (اِ) پوپواست که هُدهُد باشد. و نیز به این کلمه معنی آرزومندی داده اند و بیت ذیل را شاهد آورده اند : تو را پوپه ٔ دخت سهراب خواست دلت خواهش سام نیرم کجاست ؟ فردوسی .و در لفظ پوبه و پویه نیز همین معنی را یاد کرده و همین شعر را ش...
-
بی غم شدن
لغتنامه دهخدا
بی غم شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شادمان گشتن . بی اندوه شدن . از اندوه رَستن : چو باید بخواهید و خرم شویدخردمند باشید و بی غم شوید. فردوسی .بزرگان چو از باده خرم شدندز تیمار نابرده بی غم شدند. فردوسی .خود و گیو در کاخ نیرم شدندزمانی ببودند و بی ...
-
شکوه شیرازی
لغتنامه دهخدا
شکوه شیرازی . [ ش ُ هَِ ] (اِخ ) میرزا عبدالحمید پسر علی محمدخان از اهل فیروزآباد فارس و از گویندگان قرن سیزده هجری بود. وی به بیشتر نقاط ایران از جمله آذربایجان سفر کرد. در اوایل به مدح صاحبان زر و زور پرداخت ، ولی در اواخر عمر به لباس فقر ملبس شد و...
-
نریمان
لغتنامه دهخدا
نریمان . [ ن َ ] (اِخ ) در اوستا: نئیره منه ، مرکب از دو جزو: نئیره به معنی نر، فحل + منه (= مناو) از ریشه ٔ من (اندیشیدن )؛ جمعاً یعنی نرمنش ، مردسرشت . در گزارش پهلوی این کلمه را به مرت منیشن ترجمه کرده اند و به تعبیر دیگر دلیر و پهلوان . این کلمه ...
-
بویه
لغتنامه دهخدا
بویه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) آرزومندی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). یوبه : ز سهم وی و بویه ٔ پور خویش خرد در سرم جای بگرفت بیش . فردوسی .مرا بویه ٔ پور گم بود خاست به دلسوزگی جان همی رفت خواست . فردوسی .ترا بویه ٔ دخت مهراب خاست دلت ...
-
شکفیدن
لغتنامه دهخدا
شکفیدن . [ ش ِ ک ُ دَ ] (مص ) بشکفیدن . آماسیدن . || شکفتن . شکفته گردیدن . (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن : چو نامه بر سام نیرم رسیدز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی .سکندر چو او را بدینگونه دیدز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی .چو گل ...
-
کوپال
لغتنامه دهخدا
کوپال .(اِ) لخت آهنین بود، تازیش عمود است . (لغت فرس اسدی ). عمود و گرز آهنین را گویند. (برهان ). به معنی گرزو عمود باشد و به بای عربی معنی آن روشن تر شود یعنی کوبنده ٔ بال و بازو و به قانونی که در فارسی رسم است یک با را حذف کرده کوب بال را کوبال گوی...
-
ژنده پیل
لغتنامه دهخدا
ژنده پیل . [ ژَ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) پیل بزرگ . فیل بزرگ . فیل کلان . فیل مست و خشمگین . معرب آن زندفیل است . (از تاج العروس ). کلثوم : رده برکشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل . فردوسی .گرازان سواران دمان و دنان به دندان زمین ژنده پیلان کن...
-
گیو
لغتنامه دهخدا
گیو. [ وْ ] (اِخ ) یکی ازپهلوانان داستانی ایران و پسر گودرز و داماد رستم جهان پهلوان است و هموست که کیخسرو پسر سیاوش نوه ٔ کیکاوس و افراسیاب را بعد از هفت سال جستجو با مادرش فرنگیس از ترکستان به ایران آورد. (از برهان قاطع) (ازغیاث اللغات ). سرگذشت گی...
-
گذار
لغتنامه دهخدا
گذار. [ گ ُ ] (اِمص ) ریشه ٔ فعل گذاردن . گذاشتن . || عبور. مرور. گذشتن : هم به چنبر گذار خواهد بوداین رسن را اگرچه هست دراز. رودکی .اگر خود بهشتی وگر دوزخی است گذارش سوی چینود پل بود. اورمزدی .یکی کوه بینی در آن مرغزارکه کرکس نیابد بر او بس گذار. فر...
-
کف
لغتنامه دهخدا
کف . [ ک َ ] (اِ) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. (برهان ). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافه ٔ کاف دیگر نیز گفته ان...