کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ننگ و نامه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ننگ و نامه
لغتنامه دهخدا
ننگ و نامه .[ ن َ گ ُ م َ / م ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ننگ و نامه برای کسی درست کردن ؛ او را متهم به ننگی کردن . (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به ننگنامه و ننگنامی شود.
-
جستوجو در متن
-
نامه
لغتنامه دهخدا
نامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پهلوی «نامک » (= کتاب ) مأخوذ از «نام »، کردی «نامه » (= مراسله ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مکتوب . قرطاس قرطس . (منتهی الارب ). کتابت . (برهان قاطع). (آنندراج ) (انجمن آرا). کاغذی که به نام کسی نوشته شود. (فرهنگ نظا...
-
ننگنامه
لغتنامه دهخدا
ننگنامه . [ ن َ م َ / م ِ] (اِ مرکب ) نظم و نثری که به طریق هجو و بدگوئی و عیب جوئی نوشته شده باشد. (از برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به ننگ و نامه شود. || جنگ نامه . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ننگ و ...
-
زاد و بود
لغتنامه دهخدا
زاد و بود. [ دُ ] (ترکیب عطفی ، مص مرکب ) کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب و سامان باشد. (برهان قاطع). کنایه از هست و بود و تمام سرمایه . (آنندراج ). || مولد و مسکن . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : بشهر کسان گرچه بسیار بوددل از خانه نشکیبد...
-
ژکور
لغتنامه دهخدا
ژکور. [ ژَ ] (ص ) زُفت و بخیل و دون بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). سفله و دون همت باشد. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) . ممسک . فرومایه .پست . خسیس . (برهان ). رجوع به زکور شود : چرخ فلک هرگز پیدا نکرد چون تو یکی سفله و دون و ژکورخواجه ابوالقاسم از ننگ ...
-
دختر
لغتنامه دهخدا
دختر. [ دُ ت َ ] (اِ) فرزند مادینه ٔ انسان . ابنه . بنت . دخت . بولة. ولیدة. (یادداشت مؤلف ). شَعرَة. نافِجَة. (منتهی الارب ). مقابل پسر که فرزند نرینه ٔ آدمی است : مراو را دهم دختر خویش راسپارم بدو لشکر خویش را. فردوسی .چنین گفت دانا که دخترمبادچو ...
-
رافعی قزوینی
لغتنامه دهخدا
رافعی قزوینی . [ ف ِ ی ِ ق َزْ ] (اِخ ) محمدبن عبدالکریم بن فضل مکنی به ابوسعید بابویه ؛ حکیم خاقانی او را مدح کرده است . رضا قلیخان او را عارف و محققی واقف و حکیمی با ایمان و شاعری با ایقان شمرده و نوشته : وی والد امام الدین رافعی بوده و قطعه ٔ زیر ...
-
یقین
لغتنامه دهخدا
یقین . [ ی َ ] (ع اِمص ، اِ) هرچیز ثابت و واضح و دانسته شده و اطمینان قلب به اینکه چیزی که تعلق کرده است موافق واقع می باشد. (از ناظم الاطباء). بی گمان . (ترجمان القرآن ص 180) (دهار) (مهذب الاسماء). علمی که همراه شک نباشد. (از تعریفات جرجانی ). || عل...
-
منفذ
لغتنامه دهخدا
منفذ. [ م َ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است . (غیاث ) (آنندراج ). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج . (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی . ج ، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ ...
-
زالخان جلایر
لغتنامه دهخدا
زالخان جلایر. [ ن ِ ج َ ی ِ ] (اِخ ) برادر یوسف علیخان جلایر از امرای عهد افشاریه اند و شاهرخ شاه فرزند رضاقلی میرزا در اثر توطئه ٔ این دو (به اتفاق چندین تن از رؤسای قبائل ) پس از خلع و نابینا شدن بار دیگر بسلطنت رسید. این داستان بطور اجمال بدین گو...
-
براندیشیدن
لغتنامه دهخدا
براندیشیدن . [ ب َاَ دَ ] (مص مرکب ) اندیشیدن . فکر کردن : چون نامه ٔ مردان بدو رسید براندیشید و صلح اجابت کرد بر پانصد هزاردرم وصد غلام ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).بکردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده و نام و ننگ . فردوسی .می خواه و طرب جوی و زبهر ...
-
مهر
لغتنامه دهخدا
مهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود : که کشتی کسی را مده تا نخ...
-
موالی
لغتنامه دهخدا
موالی . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مولی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به مولی شود. || اقربا و نزدیکان مانند پسرعمو و جز آن . (یادداشت مؤلف ) : و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امرأتی عاقراً فهب لی من لدنک ولیا. (قرآن 5/19). || ج ِ مولاة. (متن اللغة)...
-
بادسار
لغتنامه دهخدا
بادسار. (ص مرکب ) سبک سیر و رونده باشد. (برهان ). سبک سیر و تندرو. (ناظم الاطباء). || مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی ) (صحاح الفرس ). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ ل...