کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نخجیرگیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
نخجیرگیر
لغتنامه دهخدا
نخجیرگیر. [ ن َ ] (نف مرکب ) قانص . (مهذب الاسما) (ملخص اللغات ). قناص . (ملخص اللغات ). صیاد. شکارچی . شکارکننده . شکارگیرنده . صیدگیر : اگر صد سگ تیز نخجیرگیرکه آهو ورا پیش دیدی ز تیر. فردوسی .پدرْمان یکی آسیابان پیردر این دامن کوه نخجیرگیر. فردوسی...
-
جستوجو در متن
-
نخجیرگیری
لغتنامه دهخدا
نخجیرگیری . [ ن َ ](حامص مرکب ) عمل نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود.
-
شکارباز
لغتنامه دهخدا
شکارباز. [ ش ِ ] (نف مرکب ) نخجیرگیر و صیاد. (ناظم الاطباء).
-
نخجیرگر
لغتنامه دهخدا
نخجیرگر. [ ن َ گ َ ] (ص مرکب ) شکارچی صیاد. شکارکننده . نخجیرگیر : رای تو چه کردی ار به تقدیرنخجیرگر او شدی تو نخجیر.نظامی .
-
سروگاه
لغتنامه دهخدا
سروگاه . [ س ُ ] (اِ مرکب ) سُرون گاه . رستنگاه شاخ . پیشانی . جای شاخ : همان بر سروگاه ماده دو تیربزد همچنان مرد نخجیرگیر.فردوسی .
-
صیدانداز
لغتنامه دهخدا
صیدانداز. [ ص َ / ص ِ اَ ] (نف مرکب ) شکارانداز. شکارگیر. نخجیرگیر. صیاد. شکارگر : کشتن خود خواستم از غمزه ٔ خونریز اوگفت صیدانداز ساکن صید را تعجیل چیست ؟امیرخسرو (از آنندراج ).
-
قانص
لغتنامه دهخدا
قانص . [ ن ِ ] (ع ص ) نخجیرگیر. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). شکاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکارچی . صیاد. (ناظم الاطباء). ج ، قناص . (مهذب الاسماء).
-
قناص
لغتنامه دهخدا
قناص . [ ق َن ْ نا ] (ع ص ) شکارچی . صیاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نخجیرگیر. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب ). قنیص . (مهذب الاسماء): الدهر قناص و ماالانسان الا قنبرة. رجوع به قناز شود.
-
سرون گاه
لغتنامه دهخدا
سرون گاه . [ س ُ ] (اِ مرکب ) سُروگاه . جای رُستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض . آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث ). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی ) (آنندراج ) : همان در سرون گاه ماده دو تیربزد همچنان مرد نخجیرگیر. ...
-
آسیابان
لغتنامه دهخدا
آسیابان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) آسبان . طَحّان : چو بشنید از آسیابان سخُن نه سر دید از آن کار پیدا نه بن . فردوسی .فروماند از آن آسیابان شگفت شب تیره اندیشه اندرگرفت . فردوسی .هر آنکس که او فرّ یزدان ندیداز این آسیابان بباید شنید. فردوسی .گشاد آسیابان ...
-
گیر
لغتنامه دهخدا
گیر. (اِمص ) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن :یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام ). || در اصطلاح طب...
-
پره
لغتنامه دهخدا
پره . [ پ َ رَ / رِ / پ َرْ رَ / رِ ] (اِ) حلقه و دایره ٔ لشکر از سوار و پیاده . خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرابعربی صف خوانند. (برهان ). حلقه ٔ زده ٔ لشکریان سوارو پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن : ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ که میر پر...
-
دستان
لغتنامه دهخدا
دستان . [ دَ ] (اِ) مکر و حیله و تزویر. (برهان ). مکر و حیله . (جهانگیری ) (غیاث ). مکر. (مهذب الاسماء).حیلت و رنگ . (فرهنگ اسدی ). حیلت . (اوبهی ). آرنگ . (از برهان ). گربزی . افسون . مکیدت . کید. فریب . ملفقة. خدعه . خدیعت . خداع . تنبل . کنبوره . ...
-
پای
لغتنامه دهخدا
پای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای ببرید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان . فردوسی .وزان چرم کآهنگران...