کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مهرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مهرو
لغتنامه دهخدا
مهرو. [ م َ] (ص مرکب ) ماهروی . مهروی . ماه رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم . حافظ.نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین . حافظ.ر...
-
جستوجو در متن
-
گز زدن
لغتنامه دهخدا
گز زدن . [ گ َزْ زَ دَ ] (مص مرکب ) پیمودن به گز. (آنندراج ) (بهار عجم ) : ببالای عروس نعتت و قد سخن بافی فروغ مهرو مه را کلک فکرم گز به کالا زدچو کوته آمدند این هر دو سر کالا سخن بافی نی قندم مساحت بر گلستان مسیحا زد.حکیم زلالی خوانساری .
-
کشاد
لغتنامه دهخدا
کشاد. [ ک ُ ] (ن مف مرخم ،ص ) صورتی است از گشاد. مخفف کشاده = گشاده . فراخ که نقیض تنگ است . (برهان ). وا. باز. گشاد : از انفعال خون ز شفق میکنی عرق تا سینه ٔ کشاد تو در انتظار کیست . میرزا صائب (از آنندراج ).سپر حادثه ٔچرخ بود روی کشادزخم کمتر خورد ...
-
انباذقلس
لغتنامه دهخدا
انباذقلس . [ اَم ْ ذُ ل ُ ] (اِخ ) از فلاسفه ٔ یونان قدیم است که در سده ٔ پنجم ق .م . می زیسته است . وی عالم را ترکیبی از عناصر چهارگانه ٔ آب و باد و خاک و آتش می دانست و جمع و تفریق عناصر را که مایه ٔ کون و فساد عالم است نتیجه ٔ مهرو کین می خواند و ...
-
پنداشتی
لغتنامه دهخدا
پنداشتی . [ پ ِ ] (حامص ، اِ) عقیده . خیال . پنداشت . رای . || گمان باطل : من از تخمه ٔ ایرج پاکزاد [ گشتاسب ]وی از تخمه ٔ تور جادونژادچگونه بود در میان آشتی ولیکن مرا بود پنداشتی . دقیقی .و با قوت و شوکت خویش در پنداشتی بودند. (جهانگشای جوینی ). و ب...
-
مهروی
لغتنامه دهخدا
مهروی . [ م َ ] (ص مرکب ) مه رو. ماه روی . که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : تا بود عارض بت رویان چون سیم سپیدتا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم . فرخی .ترک مه روی من از خواب گران دارد سردوش می داده است از اول شب تا بسحر. فرخی .به روی ماند...
-
شاه منصور
لغتنامه دهخدا
شاه منصور. [ م َ ] (اِخ ) پسر دوم شاه شرف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد از آل مظفر است . شاه منصوردر سال 790 هَ . ق . به شیراز آمد و بسهولت برآنجا مسلط گشت در 793 شاه یحیی و سلطان زین العابدین و سلطان احمد و سلطان ابواسحاق با یکدیگر برای برانداخت...
-
مورد
لغتنامه دهخدا
مورد. (اِ) درختی همیشه سبز و دارای برگی خوشبو و گلی سپید کوچک و خوشبو که به تازی آس گویند. (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری ). رند. (منتهی الارب ). درختی است که برگ آن به غایت سبز باشد و به سبب سبزی آن را به زلف خوبان نسبت داده اند. و آن رادر عربی آس گ...
-
تسهیل
لغتنامه دهخدا
تسهیل . [ ت َ ] (ع مص ) آسان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی )(دهار). نرم و آسان گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). آسان کردن . (زوزنی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || آسان ساختن موضع را: سهل الموضع؛ ج...
-
دادار
لغتنامه دهخدا
دادار. (ص ) عادل . دادگر. (آنندراج ). عدل . به معنی عادل و مرکب است از «داد» و کلمه ٔ «ار» که مفید معنی نسبت است . (غیاث ). اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از «داد» و «آر» نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ٔ «دا» به معنی دادن و آفریدن است با پ...
-
جامه
لغتنامه دهخدا
جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه دانسته ا...
-
مهر
لغتنامه دهخدا
مهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود : که کشتی کسی را مده تا نخ...
-
مقیم
لغتنامه دهخدا
مقیم . [ م ُ ] (ع ص ) آن که در جایی آرام کند و دوام ورزد و آن را وطن کند و باشنده و متوطن و ساکن و قرارگرفته . (ناظم الاطباء). اقامت کننده . قاطن . ساکن . جای گرفته . جای گیر در جایی . ثاوی . مقابل مسافر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرا بی روی تو ن...
-
حذف
لغتنامه دهخدا
حذف . [ ح َ ] (ع مص ) بیفکندن . افکندن . (دهار) (دستوراللغة). انداختن . (از منتهی الارب ). انداختن و افکندن چیزی را. || حذف از ذنب فرس ؛ گرفتن موی از دم اسپ و برکندن از آن . (از منتهی الارب ). || بریدن . (زوزنی ). پاره ای از سر و جز آن بریدن . پاره ا...