کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
منشش ور نمیداره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
مسرفی
لغتنامه دهخدا
مسرفی . [ م ُ رِ ] (حامص ) مسرف بودن . اسراف کاری . اسراف کردن : قاضی اسراف می کند ور جوراین همه مسرفی نمی شاید. خاقانی .و رجوع به مسرف شود.
-
پشماق
لغتنامه دهخدا
پشماق . [ پ َ ] (ترکی ، اِ) کفش و این لفظ ترکی است : کرده خون کشته ٔ هجران به یک ره پایمال ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین . خواجو.و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند .
-
ور
لغتنامه دهخدا
ور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ...
-
لول
لغتنامه دهخدا
لول . (ص ) بی شرم و بی حیا را گویند و لولی که قحبه و فاحشه باشد منسوب به آن است . (برهان ). لور. (جهانگیری ) : گر همی گوییم لول و ور نمی گوئیم گول چون کلنده بر لب دولیم و تکتک میزنیم . مولوی .|| (اِ) بی شرمی . بیحیائی . (از غیاث ).
-
کلنجار
لغتنامه دهخدا
کلنجار. [ ک ِ ل ِ ] (اِ) به معنی خرچنگ باشد که به زبان عربی سرطان گویند. (از برهان ) (از آنندراج ). خرچنگ و سرطان . (ناظم الاطباء). در شیراز کِرِنجال به معنی خرچنگ است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به کلنجک شود.- کلنجار رفتن با کسی یا چیزی ؛ ...
-
رشوت دادن
لغتنامه دهخدا
رشوت دادن . [ رِش ْ / رُش ْ وَ دَ ] (مص مرکب ) ادلاء. (ترجمان القرآن ). اسلال . (تاج المصادر بیهقی ). پاره دادن . رشوه دادن . دادن مال یا پولی برای انجام گرفتن تقاضای نامشروع . بَرْطَله . رشاء. (یادداشت مؤلف ). دهن کسی بستن . دهن کسی شیرین کردن . قف...
-
دنب
لغتنامه دهخدا
دنب . [ دُمْب ْ ] (اِ) دم و دمب وذنب . (ناظم الاطباء). به معنی دم است که در مقابل سرباشد و به عربی ذنب خوانند. (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم بهائم است . (از غیاث ). دم ، اعم ازآنکه از حیوان باشد یا پرنده . دمب . ذنب عرب معرب ازاین کلمه ٔ ف...
-
سربسر کردن
لغتنامه دهخدا
سربسر کردن . [ س َ ب ِ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برابر وی شدن و کردن ، و این کنایه از تدارک و تلافی باشد، از این جاست که سربسر کردن حساب بمعنی برابر کردن حساب نیز دیده شده . (آنندراج ) : ور نیک نمی کنی بجایم با من صنما تو سربسر کن . سنایی .مه که از چرخ...
-
بی منتها
لغتنامه دهخدا
بی منتها. [ م ُ ت َ ] (ص مرکب ) (از: بی + منتها = منتهی عربی ) بی منتهی . بی انجام . بی پایان : ور بدل اندیشه از مردم کنی مشغله شان بی حد و بی منتهاست . ناصرخسرو.اوست مختار خدا وچرخ و ارواح و حواس زان گرفتند از وجودش منت بی منتها. خاقانی .نمی خواستم ...
-
ناز کشیدن
لغتنامه دهخدا
ناز کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) نازبردن . تحمل ناز کردن . رجوع به ناز شود : مستان کشند ناز زن قحبه نی مردمان عاقل هشیارش . ناصرخسرو.چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز. سوزنی .به جور از نیکوان نتوان بریدن بباید ن...
-
ضیاء
لغتنامه دهخدا
ضیاء. (اِخ ) اصفهانی . معاصر شاه عباس ماضی و از کُتّاب دیوان بوده است . هدایت در مجمع الفصحا گوید : اسمش میرزا نوراﷲ از قریه ٔ کفران رودشتین من بلوکات تسعه ٔ اصفهان ، ازجمله ٔ اکابر آن دیار و در عهد شاه عباس ماضی از کُتّاب دفتر دیوان بوده ، طبع خوشی ...
-
شاه محمود بهمنی
لغتنامه دهخدا
شاه محمود بهمنی . [ م َ دِ ب َ م َ ] (اِخ ) فرزند سلطان علاءالدین حسن کانکوی بهمنی پنجمین حکمران از سلاطین بهمنی دکن است . وی پس از کشته شدن داود شاه بهمنی به تخت نشست . قرآن را نیکو میخواند و خط خوب می نوشت و طبع شعر داشت . از علوم متداوله با اطلاع ...
-
زنهارخوار
لغتنامه دهخدا
زنهارخوار. [ زِ خوا / خا ] (نف مرکب ) عهدگسل و پیمان شکن را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). کنایه از عهدشکن ... (انجمن آرا) (آنندراج ). پیمان شکن . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). زینهارخوار.(فرهنگ فارسی معین ). غدار. ناقض عهد. بی وفا. پیم...
-
فرمان بردن
لغتنامه دهخدا
فرمان بردن . [ ف َ ب ُ دَ ](مص مرکب ) اطاعت فرمان کردن . مطیع شدن : چنین خود کی اندرخورد با خردکه مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی .من به پاداش این خبر که بدادبردم او را بدین سخن فرمان . فرخی .تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خ...
-
غوطه
لغتنامه دهخدا
غوطه . [ طَ/ طِ ] (از ع ، اِ) فروشدن به آب . فرورفتگی در آب و غرق شدگی . فرورفتگی سر در آب . غوطه به واو معروف است نه به واو مجهول ، زیرا در عربی به واو مجهول نمی آرند. (غیاث اللغات ). سر به آب فروبردن ، و فارسیان به واو مجهول خوانند؛ و با لفظ زدن و ...