کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ملکزاده، ملکزاده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
محمودسیر
لغتنامه دهخدا
محمودسیر.[ م َ ی َ ] (ص مرکب ) نیکوروش . خوب رفتار : میر محمود ملکزاده ٔ محمودسیرشاه محمود ملک فره ٔ محمودفعال .فرخی .
-
لجمة
لغتنامه دهخدا
لجمة. [ ل َ م َ ] (اِ) ظاهراً به معنی وحل و باتلاق است و یا به معنی لجم که گل و لای ته جوی و کولابها باشد: شکار در آن جایگه رفت و اسب ملکزاده را در آن جایگاه برد و لجمه و وحل بود قضاءخدا چنان بود که هلاک شد. (مجمل التواریخ گلستانه ).
-
نواخانه
لغتنامه دهخدا
نواخانه . [ ن َ ن َ / ن َ ن ِ] (اِ مرکب ) زندان . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ). بندی خانه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). محبس . (انجمن آرا) : ببوسی گرت عقل و تدبیر هست ملکزاده را در نواخانه دست .سعدی (انجمن آرا).
-
سیس
لغتنامه دهخدا
سیس . (اِخ ) نام یکی از دهستانهای پنجگانه ٔ شهرستان شبستر شهرستان تبریز. از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته جمعیت آن در حدود 10833 تن است . از قرای مهم آن علیشاه ، ساربانقلی ، امیرزکریا، ملکزاده و کندرود را می توان نام برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران...
-
خرده دانی
لغتنامه دهخدا
خرده دانی . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) هوشمندی . فرزانگی . زیرکی . || نکته بینی : پس پیران محترم بیایند و گویند ای ملکزاده اگر بشفاعت و زاری و دانش و خرده دانی ما دفع این حال بود و توانستمی کردن ، بکردیمی . (تذکرةالاولیاء عطار). || عیبجویی . (یاددا...
-
وصیفت
لغتنامه دهخدا
وصیفت . [ وَ ف َ ] (ع ص ، اِ) وصیفة. مؤنث وصیف ، به معنی خدمتگار : ملکزاده را بیاورد و بر تخت نشاند و وصیفتان و غلامان صف زده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).تا چندروز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد درّ شاهوار. فرخی .نشان جلاجل و خلخال...
-
بهرام میرزای صفوی
لغتنامه دهخدا
بهرام میرزای صفوی . [ ب َزا ی ِ ص َ ف َ ] (اِخ ) شاهزاده ٔ عظیم القدر و فرزند ارجمند شاه اسماعیل ماضی صفوی و برادر شاه طهماسب اکبراست که در فتنه ٔ القاص میرزا حکمران همدان بوده است و بخلاف القاص میرزا در ارادت کیشی شاه طهماسب مستقیم بوده . الحاصل ملک...
-
ابوسعید
لغتنامه دهخدا
ابوسعید. [ اَ س َ ] (اِخ ) مسعودبن محمودبن سبکتکین غزنوی :شاه جهان بوسعیدبن یمین دول حافظ خلق خدای ناصر دین امم . منوچهری .ملک پیل دل پیل تن پیل نشین بوسعیدبن ابوالقاسم بِن ْ ناصر دین . منوچهری .ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار دین پرور دادگسترملک زاده...
-
رحمت آمدن
لغتنامه دهخدا
رحمت آمدن . [ رَ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) یا رحمت آمدن بر کسی . رحمت آوردن . شفقت ورزیدن . مهربانی کردن . ترحم نمودن . رحمت نمودن : حاضران را بروی [حسنک ] رحمت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).خلق را رحمت همی آمد بر اوگرداو نظارگی بسیار شد. عطار.ملک را...
-
ملک المتکلمین
لغتنامه دهخدا
ملک المتکلمین . [ م َ ل ِ کُل ْ م ُت َ ک َل ْ ل ِ ] (اِخ ) حاج میرزا نصراﷲ، پسر میرزامحسن بهشتی از وعاظ و ناطقان معروف دوره ٔ مشروطیت است . وی به سال 1277 هَ . ق . در اصفهان متولد شد. تحصیلات خود را نزد آخوند ملاصالح فریدنی انجام داد و در 22سالگی به ...
-
خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر. فردوسی .بدو گفت سهراب کای خو...
-
گاری
لغتنامه دهخدا
گاری . (پسوند) مرکب از «گار» مزید مؤخر + «ی » حاصل مصدر. این کلمه به آخر اسم معنی و ریشه ٔ فعل پیوندد و حاصل مصدر یایی سازد:سازگاری : به هر چش رسد سازگاری کندفلک بر ستیزنده خواری کند. نظامی .ز هر طعمه ای خوشگواریش بین حلاوت مبین سازگاریش بین . نظامی...
-
تعلیم کردن
لغتنامه دهخدا
تعلیم کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آموزانیدن . آموختن چیزی را به کسی . بیاگاهانیدن : زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترایا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم . ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین در ندیمی نکنی جز همه راد...
-
دابویه
لغتنامه دهخدا
دابویه . [ ی َ ] (اِخ ) از پادشاهان سلسله ٔگاوباره و او بر قسمتی از گیلان و طبرستان حکومت داشته است . (40-57 هَ . ق .)، ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان گوید که دابویه و بادوسپان پسران جیل بن جیلانشاه ملقب به گاوباره بودند و این جیل پس از آنکه آذرولاش ن...
-
زابل
لغتنامه دهخدا
زابل . [ ب ُ ] (اِخ ) نام ولایت سیستان است . (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است . (شرفنامه ٔ منیری ). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). نام شهری است از ولایت سیستان . (غیاث اللغات ا...