کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ملخشار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
ملخ
لغتنامه دهخدا
ملخ . [ م َ ] (ع مص )رفتار سخت و سخت رفتن . گویند: ملخ القوم ملخة صالحة؛ اذا ابعدوا فی الارض . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملخ القوم ؛ یعنی دور رفتند آن قوم در زمین . (ناظم الاطباء). || آمد و رفت و تردد نمودن در باطل و بسیاری کردن در آن . (منته...
-
ملخ
لغتنامه دهخدا
ملخ . [ م َ ل َ ] (اِ) ترجمه ٔ جراد . (آنندراج ). معروف است ، به عربی جراد گویند. (انجمن آرا). جانورکی بال دار که گاه خسارت و زیان بسیار وارد می آورد و کشت و زرع را به طوری نابود می کند که مورث قحط و غلا می شود. (ناظم الاطباء). در اوستا، «مذخه » . در...
-
ملخ
لغتنامه دهخدا
ملخ . [ م ُ ل ُ ] (اِخ ) (= ملک ) یکی از پروردگاران مردم کارتاژ که بعل هم خوانده می شده ، شهر بعلبک در سوریه به نام این پروردگار است . دست کم در سال بایستی یک کودک آنهم یگانه فرزند خاندان بزرگی به رسم فدیه در آغوش آهنین این پروردگار به دم زبانه ٔ آتش...
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. (اِ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. (برهان قاطع). شهر و مدینه . (غیاث ). || بنای بلند و بس عالی بود. (فرهنگ جهانگیری ). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. (برهان قاطع). عمارت بلند. ...
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. (اِخ ) حصاری است از حصارهای یمن در مخلاف (روستای ) جعفر. گویند از امکنه ٔ تهامه است . (معجم البلدان ).
-
شار
لغتنامه دهخدا
شار. [ رِن ْ ] (ع ص ، اِ) شاری . مفردشُراة. (از منتهی الارب ). و شراة فرقه ای از خوارج رانامند. وجه تسمیه ٔ آن «شری زید اذا غضبه ولج » یا گفته ٔ آنان است به این شرح : اننا شرینا انفسنا فی طاعةاﷲ ای بعناها بالجنة حین فارقنا الائمة الجائرة. (ازمنتهی ال...
-
ملخ خوار
لغتنامه دهخدا
ملخ خوار. [ م َ ل َ خوا / خا ] (نف مرکب ) که ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سار. سار ملخ خوار. (یادداشت ایضاً).
-
ملخ خواری
لغتنامه دهخدا
ملخ خواری . [ م َ ل َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) تنگی و قحطی که از آمدن ملخ پدید می آید. (ناظم الاطباء).
-
ملخ زدگی
لغتنامه دهخدا
ملخ زدگی . [ م َ ل َزَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملخ زده شود.
-
ملخ زده
لغتنامه دهخدا
ملخ زده . [ م َ ل َ زَ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) کشتی که ملخ آن را خورده باشد: زرع مجرود؛ کشت ملخ زده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
ملخ شمار
لغتنامه دهخدا
ملخ شمار. [ م َ ل َ ش ُ ](ص مرکب ) بی حد و بی حساب و بی شمار. (ناظم الاطباء).
-
ملخ کردار
لغتنامه دهخدا
ملخ کردار. [ م َ ل َ ک ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون ملخ . مانند ملخ : ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری ملخ سر بر سر زانوست خون آلود بارانی .خاقانی .
-
ملخ گیر
لغتنامه دهخدا
ملخ گیر. [ م َ ل َ ] (نف مرکب ) که ملخ گیرد. گیرنده ٔ ملخ . || مجازاً آنکه به طعمه ٔ اندک و حقیر قناعت کند : همه بازان این جهان پیرندیا مگس خوار یا ملخ گیرند.سنائی .
-
ملخ ناک
لغتنامه دهخدا
ملخ ناک . [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) جای بسیار ملخ . زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباة؛ زمین ملخ ناک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).دبی ؛ ملخ . مدباة؛ زمین ملخ ناک . مدبیة؛ زمینی که ملخ گیاهش خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد ص 166).
-
پای ملخ
لغتنامه دهخدا
پای ملخ . [ ی ِ م َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر : عیبم مکن و بدار معذورپای ملخی است تحفه ٔ مور.اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری . سعدی .دجله بود قطره ای از چشم کورپای ملخ پر بود از دست مور....