کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مفخر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مفخر
لغتنامه دهخدا
مفخر. [ م َ خ َ ] (ع اِمص ) مصدر میمی است به معنی فخر و نازیدن به چیزی . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، فخر و نازش . (ناظم الاطباء) : ای تو را بر همه مهان منت ای تو را بر همه شهان مفخر. فرخی .دولت با تو گرفت صحبت دایم کرده ست از تو همیشه دولت م...
-
جستوجو در متن
-
داناتری
لغتنامه دهخدا
داناتری . [ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی داناتر. داناتر بودن . اعلم بودن : مفخر شاهان بتواناتری نامور دهر بداناتری .نظامی .
-
تبریزیان
لغتنامه دهخدا
تبریزیان . [ ت َ ] (اِ) ج ِ تبریزی . مردم تبریز. آنانکه از تبریزند : شمس مگو مفخر تبریزیان هر که بمرد از دو جهان او نمرد. مولوی .رجوع به تبریز شود.
-
لخلخ
لغتنامه دهخدا
لخلخ . [ ل َ ل َ ] (ص ) بی گوشت . ضعیف . لاغر. (جهانگیری ) : مفخر تبریزیان شاه جهان شمس دین فربه و زفتت کند گرچه که تو لخلخی .مولوی .
-
خوب گمان
لغتنامه دهخدا
خوب گمان . [ گ ُ] (ص مرکب ) نیکوظن . باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخرکه فخر عالمی ای رادکف ّ خوب گمان .سنائی .
-
فلک تاج
لغتنامه دهخدا
فلک تاج . [ ف َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه تاج شاهی او آسمان باشد، یا از رفعت مقام به آسمان رسد : شاه فلک تاج سلیمان نگین مفخر آفاق ملک فخر دین .نظامی .
-
سلیمان نگین
لغتنامه دهخدا
سلیمان نگین . [ س ُ ل َ / ل ِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) چون نگین سلیمان . آنکه نگین او چون نگین سلیمان باشد. کنایه از قدرت بسیار : سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت . خاقانی .شاه فلک تاج سلیمان نگین مفخر آفاق ملک فخر دین .نظامی .
-
مفخرة
لغتنامه دهخدا
مفخرة. [ م َ خ َ / خ ُ رَ ] (ع اِ) نازِش . (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج ، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود. || بزرگواری . (محمودبن عمر). مایه ٔ ناز و بزرگ...
-
حرف روی
لغتنامه دهخدا
حرف روی . [ ح َ ف ِ رَ وی ی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یکی از حرفهای قافیه . شمس قیس گوید: حرف آخر کلمه ٔ قافیت چون از نفس کلمه باشد آنرا رَوی ّ خوانند،چنانکه : «زهی بقاء تو دوران چرخ را مفخر». چون حرف راء در کلمه ٔ مفخر اصلی است ، رَوی ّ این شعر راء...
-
عدل گستری
لغتنامه دهخدا
عدل گستری . [ ع َ گ ُ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل دادگستر. دادگستری : مفخر اول البشر، مهدی آخر زمان وحی بجانش آمده آیت عدل گستری . خاقانی (دیوان چ سجادی ص 423).اگر عدل گستری در ذات او مفطور بوده است و رعیت پروری ... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 81). از فضیلت ا...
-
رکن الدین
لغتنامه دهخدا
رکن الدین . [ رُ نُدْ دی ] (اِخ ) از امرای آل طغان یزک که ممدوح خاقانی بوده : شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش نام عجم روضةالسلام بر آمدمفخر آل طغان یزک که ز حلمش بر سر دهر حرون لگام برآمد. خاقانی .میر کشورگشای رکن الدین که درش دیو را شهاب کند.خاقانی .
-
ماه آب
لغتنامه دهخدا
ماه آب .[ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به معنی آبان ماه است که ماه دوم خزان باشد، و آن بودن آفتاب است در برج عقرب و در این ماه بادهای بی منفعت بسیار وزد. مه آب . (برهان ). به معنی آبان ماه است . (انجمن آرا) (آنندراج ). || ماه پنجم یا یازدهم سالماه ...
-
مفخرت
لغتنامه دهخدا
مفخرت . [ م َ خ َ رَ ] (ع اِ) چیزی که بدان فخر آرند. چیزی که بدان نازند. مایه ٔ نازش . مفخرة. ج ، مفاخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به همه مکرمت مثل بودی در همه مفخرت سمر گشتی . مسعودسعد.عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست بر دفتر از حساب تو صد کان...
-
بهیم
لغتنامه دهخدا
بهیم . [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از رایان هنداست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر. فرخی .چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر. فرخی .حصار کندهه را از به...