کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مریدی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مریدی
لغتنامه دهخدا
مریدی . [ م ُ ] (حامص ) حالت و چگونگی مرید. مرید بودن . شاگردی و اطاعت وفرمانبرداری . (ناظم الاطباء). و رجوع به مرید شود.
-
جستوجو در متن
-
خرقه از- گرفتن
لغتنامه دهخدا
خرقه از- گرفتن .[ خ ِ ق َ / ق ِ اَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) از پیری یا مرشدی یا صوفئی یا رئیس قوم یا مریدی خرقه ٔ صوفیانه پوشیدن و بدست او وارد سلک شدن . مرید صاحب خرقه شدن .
-
پیرزاده زاهدی
لغتنامه دهخدا
پیرزاده زاهدی . [ دَ زا هَِ ] (اِخ ) نام جد مؤلف کتاب «سلسله ٔ نسب صفویه » و آن تألیف شیخ حسین پسر شیخ ابدال پیرزاده زاهدی است که در عهد شاه سلیمان صفوی بعد از فتح قندهار در سال 1059 تألیف کرده و روابط مریدی و مرشدی اجداد صفویه را با شیخ زاده ٔ گی...
-
دیگجوش
لغتنامه دهخدا
دیگجوش . (اِ مرکب ) طعامی که برای فقیران طبخ میکنند. (ناظم الاطباء). طعامی که صوفی دهد صوفیان دیگر را. ضیافتی درویشان را. طعامی که در خانقاه برای مجموع درویشان کنند و غالباً این در وقتی است که سالک و مریدی نو رابطریقت پذیرند. طعام عام که صوفیان در خا...
-
نان پز
لغتنامه دهخدا
نان پز. [ پ َ ] (نف مرکب ) خباز. (منتهی الارب ) (دهار). طالم . طاهی . (منتهی الارب ). نانوا. (ناظم الاطباء). آنکه نان می پزد : نقل است که در پیش مریدی حکایت می کرد که در بصره نان پزی هست که درجه ٔ ولایت دارد، مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دی...
-
مربی
لغتنامه دهخدا
مربی . [ م ُ رَب ْ بی ] (ع ص ) پرورنده . تربیت کننده . پرورش دهنده : مربی الفضلا محب الاتقیا. (گلستان ). یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را میگفت . (گلستان ).دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضییی به از او آسمان ندارد یاد. حافظ.|| آموزگار. استاد. ...
-
ابویعقوب
لغتنامه دهخدا
ابویعقوب . [ اَ بو ی َ ] (اِخ ) الزیات . یکی از مشایخ تصوف به روزگار جنید. صاحب نفحات الانس گوید: جنید گفت ما با جمعی از اصحاب درِ خانه ٔ ابویعقوب زیات بکوفتیم گفت شما را با خدای تعالی مشغولی نبود که بمشغول گردانیدن من آمدید من گفتم چون آمدن ما بتو ا...
-
اصولی
لغتنامه دهخدا
اصولی . [ اُ ] (اِخ ) یکی از شاعران عثمانی است که در قرن دهم هجری متولد شد و پس از فراگرفتن دانش و کسب عرفان بمصر رفت و مریدی شیخ ابراهیم گلشنی را برگزید و پس ازدرگذشت شیخ مزبور یعنی در سال 940 هَ . ق . به روم ایلی بازگشت و بقیت عمر را گاه در ینیجه و...
-
بال کشیدن
لغتنامه دهخدا
بال کشیدن . [ ک َ دَ ](مص مرکب ) کشیدن بال . ممتد ساختن بال . گشودن و گستردن بال . || پروبال گشودن . به پرواز آمدن . || بمجاز، بزرگ شدن . بالیدن . پر و بال گرفتن : او را [ دختر را ] به نزدیک مریدی برد و فرمود که تربیت دارد، مرید در تعهد دختر تلطف نمو...
-
اوام
لغتنامه دهخدا
اوام . [ اَ ] (اِ) ابام . قرض و وام . (از برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ) : پس خواجه ابوطاهر را بسبب صوفیان اوامی افتاد.(اسرارالتوحید).وگر از تنگ شکر خرج نخواهی که کنی با وام از سخن من بستان شیرینی . کمال اسماعیل .تا در این شهر آمدم از بس اوام من ر...
-
آدمیزاد
لغتنامه دهخدا
آدمیزاد. [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زاده ٔ آدم . انسان . مردم . بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان ).که هامون و دریا و کوه و فلک پری وآدمیزاد و دیو و ملک همه هرچه هستند از آن کمتر...
-
جاگیر
لغتنامه دهخدا
جاگیر. (اِخ ) (شیخ ...) یکی از مشایخ صوفیه و از مریدان ابوالوفاء بود. ابوالوفاء بر وی ثنا گفته و طاقیه ٔ خود را بدست شیخ علی هیئتی برای وی فرستاده است . همو گفت : من از خدای تعالی ، درخواستم که جاگیر را از جمله ٔ مریدان من گرداند خدای تعالی وی را بمن...
-
خالوی نیشابوری
لغتنامه دهخدا
خالوی نیشابوری . [ ی ِ ] (اِخ ) یکی از صوفیان بوده است و در نفحات الانس آمده : نام وی احمد است پسرحسن بوده و بسرخس برفته از دنیا. بزرگ بوده و با ولایات ظاهر و کرامات بسیار. وی را مریدی بود محمدبن حسن نام . همه ٔ دنیای خودبروی پاشیده بود. شیخ الاسلام ...
-
مرید
لغتنامه دهخدا
مرید. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از مصدر ارادة. رجوع به ارادة شود. || اراده کننده . (غیاث ). خواهنده . (آنندراج ). صاحب اراده . || نزد اهل تصوف به دو معنی آید. یکی به معنی محب یعنی سالک مجذوب ، دوم به معنی مقتدی ة، و مقتدی آن باشد که حق سبحانه و تع...