کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرعوب کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
مرعوب گردیدن
لغتنامه دهخدا
مرعوب گردیدن . [ م َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پربیم شدن . ترسان گشتن .
-
مرعوب گشتن
لغتنامه دهخدا
مرعوب گشتن . [ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مرعوب گردیدن .
-
جستوجو در متن
-
زهرچشم
لغتنامه دهخدا
زهرچشم . [ زَ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) غضبی که از نگاه تند محسوس شود. (آنندراج ). نگاهی که از روی خشم و غضب کنند. (فرهنگ فارسی معین ).- زهرچشم از کسی یا کسانی گرفتن ؛ با عملی آنها را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).- زهرچشم نشان دادن به کسی ؛ مر...
-
رعب
لغتنامه دهخدا
رعب . [ رَ] (ع مص ) یا رُعب . ترسیدن و فزع کردن . (ناظم الاطباء). ترسیدن . (از اقرب الموارد). رُعب . (اقرب الموارد). رجوع به رُعب شود. || ترسانیدن کسی را، و آن کس را مرعوب و رعیب گویند. (از اقرب الموارد). || پرکردن حوض را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب...
-
مغلوب
لغتنامه دهخدا
مغلوب . [ م َ ] (ع ص ) آنکه بر وی چیره باشند. غلبه کرده شده . مقهورشده . مفتوح شده . مطیعگشته . (از ناظم الاطباء). شکست خورده . شکست یافته : فدعا ربه أنی مغلوب فانتصر. (قرآن 10/54). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و حرص غالب و قناعت مغلوب . (کلیله و دم...
-
زجر
لغتنامه دهخدا
زجر. [ زَ ] (ع مص ) بازداشتن و منع کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). باز داشتن کسی را و نهی کردن . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). از کاری بازکردن . (المصادر زوزنی ص 22) (دهار). منع. نهی . و این لغت دراصل بمعنی راندن بوسیله ٔ بانگ ...
-
ماست
لغتنامه دهخدا
ماست . (اِ) معروف است که جغرات باشد و بعضی جغرات چکیده را و بعضی دیگر مایه ای که بر شیر زنند ماست گویند. (برهان ). جغرات و گویند جغرات چکیده و گویند مایه ای که بر شیر زنند و لهذا کسی که مایه را برشیر زده ماست ببندد ماست بند گویند. (از آنندراج ). چغرا...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الطیب السرخسی معروف به ابن الفرائقی . حکیمی ایرانی از مردم سرخس . ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید او ابوالعباس احمدبن محمدبن مروان السرخسی است (معروف به ابن الفرائقی ) و از پیوستگان و شاگردان کندی و نزد او درس خوانده و...
-
اسماعیل
لغتنامه دهخدا
اسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) صفوی (اول ) (جلوس 907 هَ . ق . - وفات 930). شاه اسماعیل بن شیخ حیدربن شیخ جنیدبن شیخ ابراهیم بن خواجه علی بن شیخ صدرالدین موسی بن شیخ صفی الدین . معروف به شاه اسماعیل اول . مؤسس و نخستین پادشاه دولت صفویه . شیخ صفی الدین جد ا...
-
ارد اول
لغتنامه دهخدا
ارد اول . [ اُ رُ دِ اَوْ وَ ] (اِخ ) پادشاه اشکانی . این شاه پس از برادربتخت سلطنت تمام ایران نشست . در باب سنه ٔ جلوس او اختلاف است بعضی 56 و برخی 55 ق . م . نوشته اند ولی ظن قوی میرود که دومی صحیح تر است . اُرُد نخستین شاه ایران است که در زمان سلط...