کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مجعد شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
جعد شدن
لغتنامه دهخدا
جعد شدن . [ ج َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تجعد. (تاج المصادر بیهقی ). مجعد گردیدن موی . دارای چین و شکنج شدن موی .- جعد شدن موی ؛ تجعد. مجعد گردیدن موی .
-
وز کردن
لغتنامه دهخدا
وز کردن . [ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جوش برآوردن چیزی ترشیده چون خمیر و ماست و غیره . ترش شدن و کف کردن ماست و غیره . (فرهنگ فارسی معین ). || درهم و برهم شدن مو. مجعد شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
وژگال
لغتنامه دهخدا
وژگال . [ وِ ] (ص ) در تداول ، ژولیده . شوریده . گوریده . درهم برهم . آشفته . مجعد. در مقابل فرخال . خوار. (یادداشت مرحوم دهخدا).- وژگال بودن (شدن ، کردن ) موی سر؛ آشفته بودن (شدن ، کردن ) آن . مقابل خوار کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
بشک
لغتنامه دهخدا
بشک . [ ب ُ ] (اِ) زلف و موی مجعد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). زلف . (غیاث ) (آنندراج ) (از جهانگیری ) (رشیدی ). زلف و موی مجعد پیش سر که ناصیه باشد. (مؤید الفضلاء). موی جعد بود که آن پیچیده و درهم باشد. (از سروری ) (فرهنگ خطی ). م...
-
رجل
لغتنامه دهخدا
رجل . [ رَ ج َ ] (ع مص ) بزرگ پا گردیدن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || بیمار پا شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یک پای سپیدشدن ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). سپید شدن یک پای ستور تا خاصره . (از اقرب الموارد). || فروهشته و...
-
پشک
لغتنامه دهخدا
پشک . [ پ َ ] (اِ) برابر کردن . موافق ساختن . (برهان قاطع). برابری کردن . برابری . (فرهنگ رشیدی ) : بحسن افتاده با خورشید در پشک بقامت سرو را افکنده در رشک . نزاری (از فرهنگ رشیدی ). || درآویختن . (برهان قاطع). آویزش . (فرهنگ رشیدی ). || عشق و عاشقی ...
-
برهم
لغتنامه دهخدا
برهم . [ ب َ هََ ] (حرف اضافه + ضمیر مبهم ) با هم . (آنندراج ). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یکی بالای دیگری . (یادداشت دهخدا) : بگفت این و زآن [ از جام نبید ] هفت برهم بخوردوز آن می پرستان برآورد گرد. فردوسی .- برهم آمدن ؛ برو...
-
چین
لغتنامه دهخدا
چین . (اِ) شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها. آژنگ . (از فرهنگ اسدی نخجوانی ). شکنج . (برهان ) (آنندراج ). یرا. (ملحقات برهان ). انجوغ که بر اندام از لاغری و پیری پیدا آید. (اوبهی ). گره چنانکه در موی یا ابروی . پیچ...
-
موی
لغتنامه دهخدا
موی . (اِ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. (دهار) (منتهی الارب ). صفر. طمحرة.(منتهی الارب ) : اگر موی را بسوزانند در قوت مان...
-
مرغول
لغتنامه دهخدا
مرغول . [ م َ ] (ص ، اِ) پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان ). پیچ و تاب موی پیچیده . (غیاث ). پیچان . جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب . موی مغضب . بشک . مقابل فرخال . (یادداشت مرح...
-
تافتن
لغتنامه دهخدا
تافتن . [ ت َ ] (مص ) گردانیدن و پیچیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). برگردانیدن و پیچیدن . (ناظم الاطباء). گردانیدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || کج شدن . برگشتن : امروز باز پوزت ایدون بتافته است گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش . منجیک . |...
-
شکن
لغتنامه دهخدا
شکن . [ ش ِ ک َ ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست ، همچو: شکن زلف ،شکن اندام و شکن جامه ؛ یعنی چین زلف و چین اندام و جامه . (برهان ). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه . (...
-
کمند
لغتنامه دهخدا
کمند. [ ک َ م َ ] (اِ) ریسمانی باشد که در وقت جنگ در گردن خصم انداخته به خود کشند و گاهی شخصی یا چیزی را از جای بلند نیز بر آن انداخته به خود می کشند. (آنندراج ) . دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن انداخته به جانب خود کشند. (ناظم الاطباء). پهلوی : ک...
-
خم
لغتنامه دهخدا
خم . [ خ َ ] (اِ)پیچ . تاب . جعد. گره . عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف ) : بحق آن خم زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی .معشوق او بتی که دل اندر دو زلف اوگم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین...
-
زلف
لغتنامه دهخدا
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی . (آنندراج ). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است . جمع زلفة بالضم که بمع...