کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فیصله دادن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
کاربری
لغتنامه دهخدا
کاربری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل کاربر. فیصله دادن امر. کار بپایان رساندن .
-
برگزاردن
لغتنامه دهخدا
برگزاردن . [ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) برگذاردن . انجام دادن . فیصله دادن . کردن : چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیر...
-
یک طرفی
لغتنامه دهخدا
یک طرفی . [ ی َ / ی ِ طَ رَ ] (ص نسبی ) یک جهتی . یک سمتی . یک سویی . از یک جانب . || فیصله . حل و فصل .- یک طرفی شدن کار ؛ به نحوی پایان یافتن و یک رویه شدن .- یک طرفی کردن کار ؛ به نحوی پایان دادن به کاری . یک رویه کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
کار تمام کردن
لغتنامه دهخدا
کار تمام کردن . [ ت َ ک َ دَ ](مص مرکب ) فیصله دادن امر. به انجام رساندن کار. - کار کسی را تمام کردن ؛ او را گرفتار ساختن : از یک نگه که مایه ٔ صدساله عاشقی است کارم تمام کرده و من غافلم هنوز.شانی تکلو (از آنندراج ).
-
ماساندن
لغتنامه دهخدا
ماساندن . [ دَ ] (مص ) متعدی ماسیدن . در تداول عامه ، منعقد کردن . || شیر را ماست کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عامه ، کاری را سر و صورت دادن و بانجام رسانیدن کاری که امید سرگرفتن آن نیست . فیصله دادن و یکسره کردن : این معامله را من ماساندم...
-
برگذاردن
لغتنامه دهخدا
برگذاردن . [ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) برگزاردن . انجام دادن . فیصله دادن . برگذراندن . و رجوع به برگذاشتن و برگزاردن شود. || برافراختن . رفعت بخشیدن . درگذرانیدن . برتر بردن . برگذراندن : خرد پاسبان باشد و نیکخواه سرش برگذارد ز ابر سیاه . فردوسی .جهد ...
-
برگرفت
لغتنامه دهخدا
برگرفت . [ ب َگ ِ رِ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) مرخم برگرفتن .- برگرفت و نهاد ؛ خفض و رفع. برداشت و گذاشت . به مجاز، فیصله دادن کارها و جابجا کردن چیزها : شبانگاه بزاز چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد، به خانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240).
-
یک وری
لغتنامه دهخدا
یک وری . [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص نسبی ) یک سمتی . یک سویی . یک جهتی . متمایل به یک جهت .- یک وری افتادن ؛ در تداول عوام ، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین . (یادداشت مؤلف ).- یک وری شدن کار ؛ فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف . به یکی از دو صورت استقرار...
-
برگذاشتن
لغتنامه دهخدا
برگذاشتن . [ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) درگذرانیدن . برتر بردن . برافراختن . رفعت بخشیدن . (یادداشت دهخدا) : گر ایدون که زنهار خواهی ز من سرت برگذارم از این انجمن . فردوسی .بدست اندرون جز کمندی نداشت پس خسرو اندر همی برگذاشت . فردوسی .برکشیدی مرا به چر...
-
فیصل
لغتنامه دهخدا
فیصل . [ ف َ ص َ ] (ع ص ، اِ) حاکم . || حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- حکم فیصل ؛ حکم نافذ و روان .- حکومت فیصل ؛ حکومت نافذ و روان .- طعنة فیصل ؛ زخم که جدایی کند میان دو حریف . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جداک...
-
رویه
لغتنامه دهخدا
رویه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) صفحه و روی صورت . چهره . روی . (فرهنگ فارسی معین ). || سوی . جانب . (ناظم الاطباء).- دورویه ؛ دارای دو روی و دو وضع و دو روش . (ناظم الاطباء). رجوع به دورو شود.- || دوطرف . دوجانب . دوسو. دوصف : به پیمان که از هر دورویه سپا...
-
یک رویه
لغتنامه دهخدا
یک رویه . [ ی َ / ی ِ رو ی َ / ی ِ ] (ص نسبی )دارای یک روی . ضد دورویه . (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان ) (از آنندراج ) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی . || پشت و روی یکی . مقابل دورویه : اطلس یک رویه ....
-
یکسره
لغتنامه دهخدا
یکسره . [ ی َ / ی ِ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) مجرد. تنها. منفرد و بدون همسر. (ناظم الاطباء). || تنها برای یک سر. برای رفتن تنها بی بازگشت . مقابل دوسره . (یادداشت مؤلف ). || کاملاً. بالمره . (یادداشت مؤلف ) : یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهریا یک...
-
چست
لغتنامه دهخدا
چست . [ چ ُ ] (ص ) چابک باشد. (فرهنگ اسدی ). جلد و چالاک و چابک باشد. (برهان ) (انجمن آرا). جلد و چابک . (جهانگیری ). جلد و چالاک . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). جلد و چالاک و چابک و سریع و زود و تیز و زیرک . (ناظم الاطباء). تند و فرز. قبراق . چابوک . قپ...
-
بیخ
لغتنامه دهخدا
بیخ . (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . ریشه . پایه .زیر. مقابل شاخ . فرع . (یادداشت بخط مؤلف ). بن . اصل . اساس . ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً : از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ درختی گشن بیخ و ب...