کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غمگن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غمگن
لغتنامه دهخدا
غمگن . [ غ َ گ ِ ] (ص مرکب ) مخفف غمگین . با غم و اندوه . صاحب غم . محزون . رجوع به غم و غمگین شود : ای آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری . رودکی .هر آنجا که ویران بد آباد کرددل غمگنان از غم آزاد کرد. فردوسی .برون کرد باید ز دلها نهیب گزید...
-
جستوجو در متن
-
مهموم
لغتنامه دهخدا
مهموم .[ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (غیاث ). محزون . دلتنگ . حزین . غمین . غمنده . غمگن . غمگین . اندوهکن . مغموم . دل افگار. گرفته . گرفته خاطر. غمزده . || گداخته .
-
آغنده
لغتنامه دهخدا
آغنده . [ غ َ دَ / دِ ] (ن مف ) آکنده : دل ز مهر جهانیان کنده وآنگه از مهر دوست آغنده . امیرخسرو.- دل آغنده ؛ غمین . غمگن . حزین .- || مصمم . جازم : فرنگیس با رنج دیده پسربخواب اندر آورده بودند سرز پیمودن راه و رنج شبان مر آن هر دو را گیو بد پاسبان ...
-
محزون
لغتنامه دهخدا
محزون . [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (غیاث ) (ناظم الاطباء). غمنده . غمناک . اندوهگین . اندوهناک . مهموم . غمگین . غمین . غمگن . مغموم : هر آنچ از گردش این چرخ وارون رسد بر ما،نشاید بود محزون . ناصرخسرو.در کوی توخاطری ندیدم محزون زاهد از ...
-
مسرور
لغتنامه دهخدا
مسرور. [ م َ ] (ع ص ) ناف بریده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ناف زده . مقطوع السرة. یقال : وُلد الرسول (ص ) مختوناً مسروراً. (امتاع الاسماع مقریزی ). || فرِح . (اقرب الموارد). شاد. (آنندراج ). شادکرده . (دهار). شادان . شادمان . شادمانه . خوشحا...
-
گن
لغتنامه دهخدا
گن . [ گ ِ ] (پسوند) مخفف «گین ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ور. آور. اور. مند. ناک . (یادداشت مؤلف ). بمعنی صفت باشد هرگاه آنرا با کلمه ای ترکیب سازند، همچون : شرمگن و گرگن و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به شعوری ج 2 ص 312 شود. افاده ٔ...
-
غمین
لغتنامه دهخدا
غمین . [ غ َ ] (ص نسبی ) غمناک . (آنندراج ). غمگین . اندوهناک . غمنده . غمی . اندوهگین . مغموم . محزون . حزین . مهموم : آواز تو خوشتر بهمه روی نزدیک من ای لعبت فرخارز آواز نماز بامدادین در گوش غمین مرد بیمار. معروفی .غمین بد به دل شاه هاماوران ز هر گ...
-
ترسکار
لغتنامه دهخدا
ترسکار. [ ت َ ] (ص مرکب ) کسی که از خدا می ترسد. مقدس و پارسا. (ناظم الاطباء). خاشع. متقی . ترسنده از خدا. ترسگار : یکی جامه ٔ ترسکاران بخواست بیامد سوی داور داد راست نیایش همی کرد خود با پدربدان آفریننده ٔ دادگر. فردوسی .دگر آنکه گفتی تو ای دلربای ک...
-
غمام
لغتنامه دهخدا
غمام . [ غ َ ] (ع اِ) ج ِ غَمامة. (منتهی الارب ). ابر. سحاب . (غیاث اللغات ). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَم ّ (بمعنی پوشانیدن ) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشان...
-
شادمان
لغتنامه دهخدا
شادمان . (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح . نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح : ز آمده...
-
شادمانه
لغتنامه دهخدا
شادمانه .[ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شاد. خوشحال . (فرهنگ نظام ). راضی . خشنود. شادان . بهج . مسرور : در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه . شهید بلخی .تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام . رودکی .تو شادمانه و بدخواه ...
-
ایرا
لغتنامه دهخدا
ایرا. (حرف ربط) زیرا و ازبرای آن و از این جهت . (برهان ) (آنندراج ). زیرا. (جهانگیری ). ازیرا و از این جهت . (رشیدی ) : آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد. ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک . منجیک .چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام گریستنش چه باید چه شد جهان ...
-
حزین
لغتنامه دهخدا
حزین . [ ح َ ] (ع ص ) محزون . مهموم . غمناک . اندوهناک . اندوهگین . (دهار) (منتهی الارب ). غمگن . غمگین . غمین . اندوهگن . غمنده . مغموم . افسرده : مِحزان ، حزنان ؛ که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان ). ج ، حِزان . حُزناء : چون یعقوب را دید ...
-
چرا
لغتنامه دهخدا
چرا. [ چ ِ ] (ادات استفهام ) بمعنی از برای چه . (برهان ) (انجمن آرا). بمعنی برای چه ، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ٔ «چه » که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای » باشد.(آنندراج ) (غیاث ). کلمه ٔ تعلیل . از برای چه و برای چه و بچه جهت . (...