شادمان . (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح . نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح :
ز آمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد.
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان وخندان دل و شادمان .
و گر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی .
دگر سال روی هوا خشک شد
ز تنگی بجوی آب چون مشک شد.
سدیگر همان بود و چارم همان
ز خشکی نبود ایج کس شادمان .
گفتم که شادمانه زیاد آن سرملوک
گفتا که شاد، وانکه بدو شاد، شادمان .
طبع او از مال درویشان بری
زو رعیت شادخوار و شادمان .
از بهر آنکه مال ده و شادمانه بود
بودند خلق زو بهمه وقت شادمان .
از آن پس یکی ماه دل شادمان
بدش بامهان سپه میهمان .
تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه ). عالم غدار و زاهد مکار بدین معانی شادمان . (کلیله و دمنه ).
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند وزنا بود شادمان .
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن وزان شادمان .
خاقانی ، عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی .
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش .
بحکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود.
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را.
|| مساعد. (یادداشت مؤلف ) :
ستایش همی کرد بر کردگار
از آن شادمان گردش روزگار.
- ناشادمان ؛ ضد شادمان .