کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عز و ناز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عز و ناز
لغتنامه دهخدا
عز و ناز. [ ع ِزْ زُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ارجمندی و ناز. عزت و نعمت : عمر تو بادا بیکران ، سود تو بادا بی زیان همواره پای و جاودان ، درعز و ناز و عافیه . منوچهری .بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشدکز فر میر ماضی ، بوده ست با غضاری . منوچهری .میگف...
-
جستوجو در متن
-
ناز
لغتنامه دهخدا
ناز. (اِ) نعمت .رفاه . آسایش . (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). تنعم .کامرانی . (آنندراج ). نعیم . (ترجمان القرآن ). نعیم . نعمت . (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی . شادکامی . عز. عزت . بزرگی . احترام . رامش . رخاء : ای لک ار ناز خواهی و نعمت گ...
-
خنک
لغتنامه دهخدا
خنک . [ خ ُ ن ُ ] (صوت ) خوشا. خوشا بحال . طوبی . نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : خنک آن کسی را کز او رشک بردکسی کو به بخشایش اندربمرد. ابوشکور بلخی .پس خالد گفت بخ بخ یا وحشی خنک ترا باد اگر تو اندر کافری بهترین مسلمانان ... را ...
-
حق گستر
لغتنامه دهخدا
حق گستر. [ ح َ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه حق را در همه جا انبساط دهد : هرچه کاری بدروی و هرچه گوئی بشنوی این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند. سنائی .آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی بحق عز و ناز از مدحهای شاه حق گستر گرفت .مسعودسعد.
-
ثناگستر
لغتنامه دهخدا
ثناگستر. [ ث َ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) مدح گستر. مدّاح : گمان برم که من اندر زمین همان شجرم شجر که دید ثناگستر و ستایش گر.فرخی .آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی بحق عزّ و ناز از مدحهای شاه حق گستر گرفت .مسعودسعد.
-
الفقر فخری
لغتنامه دهخدا
الفقر فخری . [ اَ ف َ رُ ف َ] (ع جمله ٔ اسمیه ) اقتباس است از حدیث نبوی : الفقر فخری و به افتخر. یعنی فقر فخر من است و بدان افتخارمیکنم . بدین حدیث صوفیه در کتب خود استناد کرده اند و در سفینةالبحار (چ نجف ج 2 ص 378) جزو احادیث نبوی ذکر شده و مؤلف ال...
-
بازگشودن
لغتنامه دهخدا
بازگشودن . [ گ ُدَ ] (مص مرکب ) باز کردن . افتتاح کردن : یکی گنج را در گشادند باز. فردوسی .که تا کس نگوید سخن جز به رازنهانی در دژ گشادند باز. فردوسی .با که گرو بست زمین کز میان بازگشاید کمر آسمان . نظامی .گوهرآمای گنج خانه ٔ رازگنج گوهر چنین گشاید ب...
-
بی مزه
لغتنامه دهخدا
بی مزه . [ م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ ] (ص مرکب ) دارای طعم نامطبوع . بدطعم . بی طعم . ناگوارد. (ناظم الاطباء). نامطبوع . (یادداشت مؤلف ). کریه . ناخوش آیند. نفرت آور. بی طعم : ورا ازتن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی مزه . فردوسی .عالم جسمی اگر ...
-
کوتاه شدن
لغتنامه دهخدا
کوتاه شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کم شدن طول و ارتفاع چیزی . (فرهنگ فارسی معین ). قِصَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کاسته شدن . || قطع شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : چو از رفتنش رستم آگاه شدروانش ز اندیشه کوتاه شد. فردوسی .- کوتاه شدن چنگ از چیزی ...
-
نعمت
لغتنامه دهخدا
نعمت . [ ن ِ م َ ] (ع اِ) مال . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). ثروت . دسترس . (غیاث اللغات ). ثروت . دارایی . رجوع به نعمة شود : امروز به اقبال توای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. رودکی .بود از نعمت آنچه پوشیدندو آنچه دادند و آنچه را خورد...
-
آرزومند
لغتنامه دهخدا
آرزومند. [ رِ م َ ] (ص مرکب ) مشتاق . شایق : فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه . فردوسی .دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان . فردوسی .چو آگاه شد خسرو از کارشان نبود آرزومند دیدارشان . فردوسی .همی راند حیران و پیچان براه بخوا...
-
خویشتن داری
لغتنامه دهخدا
خویشتن داری . [ خوی / خی ت َ ] (حامص مرکب ) عفاف . زهد. کف نفس . حلم . بردباری . تمالک نفس . خودداری از شهوات . پرهیز. پرهیزکاری . تماسک نفس . ورع . (یادداشت مؤلف ) : و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی ... و هم برین خویشتن ...
-
مقر
لغتنامه دهخدا
مقر. [ م َ ق َرر ] (ع اِ) آرامگاه . (دهار). جای قرار وآرام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرمیدن وقرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و خانه و مسکن و منزل و مکان . ج ، مَقارّ. (ناظم الاطباء). موضع استقرار. ج ، مقار. (از اقرب الموارد). قرارگاه . آرامگاه ...
-
فزودن
لغتنامه دهخدا
فزودن . [ ف ُدَ ] (مص ) افزودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیاده کردن .(آنندراج ). مخفف افزودن . مقابل کاستن . زیادت و علاوه کردن . مزید کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : چه گویی که خورشید تابان که بودکز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی .خردمند و درویش از آن ه...