کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طلیق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
طلیق
لغتنامه دهخدا
طلیق . [ طَ ] (اِخ ) رجوع به مروان بن عبدالرحمن در الاعلام زرکلی ج 2 ص 451 شود.
-
طلیق
لغتنامه دهخدا
طلیق . [ طَ ] (ع ص ) خنده روی . (منتهی الارب ). گشاده روی . (منتهی الارب ) (دهار). || از قید رسته . (منتهی الارب ). رهاشده ٔ از بند. (منتخب اللغات ). رهاکرده . (منتهی الارب ). آزادکرده (پس از بردگی ). از بند رهاکرده . ج ، طُلقاء. (مهذب الاسماء).- رجل...
-
طلیق
لغتنامه دهخدا
طلیق . [ طِل ْ لی ] (ع ص ) مرد بسیار طلاق دهنده . (منتهی الارب ).
-
طلیق
لغتنامه دهخدا
طلیق . [ طُ ل َ ] (اِخ ) ابن سفیان . صحابی است . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
ام طلیق
لغتنامه دهخدا
ام طلیق . [ اُم ْ م ِ طُ ل َ ] (اِخ ) زن ابوطلیق . از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 252 شود.
-
واژههای همآوا
-
تلیغ
لغتنامه دهخدا
تلیغ. [ ت َل َی ْ ی ُ ] (ع مص ) خویشتن را گول نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تحمق . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
حکیم
لغتنامه دهخدا
حکیم . [ ح َ ] (اِخ ) ابن طلیق بن سفیان بن امیة قرشی . از صحابیان است .
-
ابوصالح
لغتنامه دهخدا
ابوصالح . [ اَ ل ِ ] (اِخ ) عبدالرحمن بن قیس . برادر طلیق بن قیس محدّث است .
-
خالد
لغتنامه دهخدا
خالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن طلیق الخزاعی . وی از قاضیانی است که مهدی قضاء بصره را به او داد. ابن مناذر با آنکه از دوستان آل طلیق بود او را بجهت خبث و بی حیائیش هجو کرده است :أصبح الحاکم بالناس من آل طلیق جالساً یحکم فی الناس بحکم الجاثلیق بدع ا...
-
طلقة
لغتنامه دهخدا
طلقة. [ طُ ل َ ق َ ] (ع ص ) مرد بسیار طلاق دهنده . طلیق . (منتهی الارب ). مردی طَلاّق . (مهذب الاسماء). کثیرالتطلیق . (اقرب الموارد).
-
حراف
لغتنامه دهخدا
حراف . [ ح َرْ را ] (از ع ، ص ) در تداول فارسی زبانان ، تیززبان . طلیق اللسان . فصیح . گویا از کلمه ٔ حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده .
-
ذلیق
لغتنامه دهخدا
ذلیق . [ ذَ ] (ع ص ) طلیق . طلق . ذلق . گشاده زبان . زبان آور. تیززبان . زبان تیز. (دهار). قوی سخن ، خطیب ُ ذلیق . لسان ُ ذلیق . || سنان ذلیق ؛ نیزه ٔ تیز.