کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفرا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
صفرا جنبیدن
لغتنامه دهخدا
صفرا جنبیدن . [ ص َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . به غضب آمدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). رجوع به صفرا شود.
-
صفرا شکستن
لغتنامه دهخدا
صفرا شکستن . [ ص َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) اندک مایه طعام خوردن تا طعامی دیگر رسد. نَهاری . رجوع به لغت فرس اسدی و لغت نامه ٔ حاضر ذیل لغت نهاری شود. صبحانه یا زیر قلیانی خوردن . || رفتن صفرا. زائل شدن صفرا : تا به کی سودا پزد تا چند خون دل خوردتلخ ...
-
صفرا کردن
لغتنامه دهخدا
صفرا کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از خشم کردن و اعراض نمودن باشد. خشم کردن . (انجمن آرای ناصری ) : حاسد ملعون چرا خرم دل و خندان شودگر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند. منوچهری .وز راز خدا اگر نه ای آگه بر حجت دین چرا کنی صفرا. ناصرخسرو.مرد ...
-
صفرا بر سر زدن
لغتنامه دهخدا
صفرا بر سر زدن . [ ص َ ب َ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تند و بی دماغ شدن . (آنندراج ). رجوع به صفرا شود.
-
صفرا به سر آمدن
لغتنامه دهخدا
صفرا به سر آمدن . [ ص َ ب ِ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) اندوهگین شدن . غمناک شدن . دود از کله برآمدن : در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید ز انده به سر مرا. ناصرخسرو.رجوع به صفرا شود.
-
جستوجو در متن
-
صفراشکن
لغتنامه دهخدا
صفراشکن . [ ص َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) زائل کننده ٔ صفرا. بُرنده ٔ صفرا. خوردنی یا داروئی که صفرا را ببُرد : سرگیج کن هزار صفراصفراشکن هزار سودا. نظامی .- آلبالو صفراشکن . صفراشکنه آلبالو.
-
صفراکش
لغتنامه دهخدا
صفراکش . [ ص َ ک ُ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ صفرا. زائل کننده ٔ صفرا. رجوع بصفرا شود. || (اِ مرکب ) کنایه از طعام ناهار که بوقت صبح خورند. (آنندراج ). رجوع به صفرا شکستن شود.
-
صفرابر
لغتنامه دهخدا
صفرابر. [ ص َ ب ُ ] (نف مرکب ) بُرنده ٔ صفرا و زائل کننده ٔ آن . آنچه صفرا را کم کند. آنچه صفرا را ببُرد : ترش روئی است زر صفرابروقت صفرای تو زر بایستی . خاقانی .زر چو نهی روغن صفراگرست چون بخوری میوه ٔ صفرابرست . نظامی .و رجوع به صفرا و صفراشکن شود.
-
نازیة
لغتنامه دهخدا
نازیة. [ی َ ] (اِخ ) چشمه ای است نزدیک صفرا. (منتهی الارب ).
-
ممرور
لغتنامه دهخدا
ممرور. [ م َ ] (ع ص ) آنکه زردی و صفرابر وی غالب باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه بر او صفرا غلبه کرده باشد. آنکه مِرّة (زهره و صفرا) بر وی چیره گردد. (از اقرب الموارد).
-
رعان
لغتنامه دهخدا
رعان . [ رِ ] (اِخ ) نام جایگاهی است در بین صفرا و ینبع و در آنجا چشمه و نخل است . (از معجم البلدان ).
-
ثری
لغتنامه دهخدا
ثری . [ ث ِ را ] (اِخ ) موضعی است میان روَیثه و صُفرا. (منتهی الارب ).
-
چهاراخلاط
لغتنامه دهخدا
چهاراخلاط. [ چ َ / چ ِ اَ ] (اِ مرکب ) صفرا و سودا و بلغم و خون .
-
چارخلط
لغتنامه دهخدا
چارخلط. [ خ ِ] (اِ مرکب ) خون و بلغم و صفرا و سودا. صفرا و سوداو بلغم و خون مطابق اصطلاح پزشکان قدیم : از سر و پای تا بگردن و گوش هست از این چارخلط عاریه پوش .نظامی .