صفرا کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از خشم کردن و اعراض نمودن باشد. خشم کردن . (انجمن آرای ناصری ) :
حاسد ملعون چرا خرم دل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
وز راز خدا اگر نه ای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا.
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند.
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
صفرا چه کنی رحم کن ای بدر منیر
پای تو گرفته ست رهی دستش گیر.
سودائیست بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی .
چو بیمارت کند یزدان طبیبان را کنی حاضر
اگر گویم که سودا می پزی بر من مکن صفرا.
منم در کام این ایام سکّر
چرا بر من کند بیهوده صفرا؟
باده با ما کم خوری و طرفه آنک
عربده همواره باما می کنی
ور همی گویند با تو این سخن
خشم می گیری و صفرا می کنی .
ز بس که بر من بیچاره چرخ صفراکرد
ز آهن است دلم گر نگشت سودائی .
دم مزن خون می خور و صفرا مکن
پشه ای با باد غوغا چون کنی .
ای باد برقع برفکن آن روی آتش ناک را
ای دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را.
|| استفراغ و قی کردن . (برهان ).