کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپیدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپیدار
لغتنامه دهخدا
سپیدار. [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) مخفف سفیدار [ کذا ] است و آن از جمله ٔ درختهای بی ثمر است و نوعی از بید باشد. (برهان ). درختی است معروف که بواسطه ٔ سپیدی چوبش آن را سپیددار گویند و سپیدار مخفف آن است و در پارسی معمول که چون دو حرف بواسطه ای بیکدیگر ...
-
جستوجو در متن
-
سپیدال
لغتنامه دهخدا
سپیدال . [ س َ / س ِ ](اِ مرکب ) لهجه ای از سپیدار. رجوع به سپیدار شود.
-
ابودقیق
لغتنامه دهخدا
ابودقیق . [ اَ دَ ] (ع اِ مرکب ) حور. سپیدار. سفیدار. تبریزی .
-
اسپیار
لغتنامه دهخدا
اسپیار. [ اِ ] (اِ) نامی است که در نور و مازندران به سپیدار دهند. سفیدار. رجوع به سفیدار شود.
-
اسفیددار
لغتنامه دهخدا
اسفیددار. [ اِ ] (اِ مرکب ) سپیدار. اسپیددار. سفیدار. رجوع به اسفیدار و اسپیدار شود.
-
سفیددار
لغتنامه دهخدا
سفیددار. [ س َ /س ِ ] (اِ مرکب ) سپیدار. سفیدار: درخت سفیددار هرچندبرگ و ساق و شاخ آن بهم ماننده است لیکن انواع بسیار دارد. (فلاحت نامه ). رجوع به سپیدار و سفیدار شود.
-
اسپیددار
لغتنامه دهخدا
اسپیددار. [ اِ ] (اِ مرکب ) سپیدار. غیشام . قشام . (محمودبن عمر ربنجنی ). رجوع به اسپیدار شود.
-
دیودال
لغتنامه دهخدا
دیودال . [ وْ ] (اِ مرکب ) درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). || جهالت و جهل و نادانی . (ناظم الاطباء). دیودار. || (ص مرکب ) دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). دیودار.
-
پی چوب
لغتنامه دهخدا
پی چوب . [ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) پی جوب . قسمی سپیدار. رجوع به پی جوب و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 188 شود.
-
سپیددار
لغتنامه دهخدا
سپیددار. [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) درختی است بسیار خوش قد و قامت و خوش برگ و از جمله ٔهفت بید است و میوه و ثمر ندارد و گویند میان این درخت و نخل خرما مخالفت است و در یک مکان سبز نشوند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سپیدار و اسپیدار شود.
-
صید آوردن
لغتنامه دهخدا
صید آوردن . [ ص َ / ص ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) شکار آوردن . شکار کردن . نخجیر کردن : نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب .ناصرخسرو.
-
مستکبری
لغتنامه دهخدا
مستکبری . [ م ُ ت َ ب ِ ] (حامص ) مستکبر بودن . استکبار داشتن . متکبر بودن : سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی ازیرا که بگزید مستکبری را. ناصرخسرو.برو شکر کن چون به نعمت دری که محرومی آید ز مستکبری .سعدی (بوستان ).
-
اسپیدار
لغتنامه دهخدا
اسپیدار. [ اِ ] (اِ مرکب ) سفیدار. سپیدار. قشام (غیشام ). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار می رود و از آن توده های انبوه در مازندران موجود است و برای کاغذسازی مفید است و آن مطلقاً مانند پده بی ثمر است . و رجوع به سفیدار شود.
-
اسفیدار
لغتنامه دهخدا
اسفیدار. [ اِ ] (اِ مرکب ) مخفف اسفیددار است که درخت پده باشد و بعربی غرب خوانند و بعضی گویند نوعی از پده است . (برهان ). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار میرود،آنرا در لاهیجان و در سنگر «سفیدپلت » و در ساری و اشرف و رامیان و ...