کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سَمَن و سوسن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سمن
لغتنامه دهخدا
سمن . [ س َ ] (ع مص ) تر کردن طعام بر روغن . || طعام چرب خورانیدن قوم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
سمن
لغتنامه دهخدا
سمن . [ س ِ م َ ] (ع اِمص ) فربهی . (غیاث ) (دهار) (ناظم الاطباء). || چربی . (ناظم الاطباء). || (مص ) فربه شدن . (آنندراج ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ).
-
سمن آمیغ
لغتنامه دهخدا
سمن آمیغ. [ س َم َ ] (ن مف مرکب ) سمن دار. مخلوط با سمن : بنفشه ٔ سمن آمیغ تیغ تو ملکابه لاله کاشتن دشت کارزار تو باد. سوزنی .بکارزار بکاریز خون گشادن خصم بنفشه ٔ سمن آمیغ لاله کار تو باد.سوزنی .
-
سمن برگ
لغتنامه دهخدا
سمن برگ . [ س َ م َ ب َ ] (اِ مرکب ) برگ یاسمن . (ناظم الاطباء). برگ سمن : تذروان بچنگال باز اندرون چکان از هوا بر سمن برگ خون . فردوسی .وآن قطره ٔ باران که برافتد بسمن برگ چون نقطه سفیدآب بود از بر طومار. منوچهری .چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم ...
-
سمن بناگوش
لغتنامه دهخدا
سمن بناگوش . [ س َ م َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی بوی یاسمن دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 32 شود.
-
سمن بیز
لغتنامه دهخدا
سمن بیز. [ س َ م َ ] (نف مرکب ) بیزنده ٔ سمن . || مجازاً، خوشبو. معطر : مرغ دل انگیز گشت باد سمن بیزگشت بلبل شبخیز گشت کبک گلو برگشاد.منوچهری .
-
سمن سا
لغتنامه دهخدا
سمن سا. [ س َ م َ] (نف مرکب ) صفت زلف . (آنندراج ). || آنچه با ساییدن آن بوی سمن برآید. رجوع به سمن سای شود.
-
سمن عارض
لغتنامه دهخدا
سمن عارض . [ س َ م َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه عارض وی سفید چون سمن باشد : تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بودامروز چنین شد که بت مشک عذاری .فرخی .
-
سمن عذار
لغتنامه دهخدا
سمن عذار. [ س َ م َ ع ِ ] (ص مرکب ) سمن خد. (ناظم الاطباء).
-
سمن لعل
لغتنامه دهخدا
سمن لعل . [ س َ م َ ل َ ] (اِ مرکب ) نام گلی که بو ندارد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
تخت سمن بر
لغتنامه دهخدا
تخت سمن بر. [ ت َ ت ِ س َ م َم ْ ب َ ] (اِخ ) تخت صنم بر. کوهی نزدیک شمس آباد چهارمحال . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
جستوجو در متن
-
فیلگوش
لغتنامه دهخدا
فیلگوش . (اِ مرکب ) پیلگوش . (فرهنگ فارسی معین ). سوسن . (یادداشت مؤلف ). نام گلی است از جنس سوسن ، لیکن خالهای سیاه دارد. (برهان ) : می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد. منوچهری .|| گل نیلوفر را نیز گویند. || نا...
-
کافوربوی
لغتنامه دهخدا
کافوربوی . (ص مرکب ) آلوده به بوی کافور. بوی کافور دهنده . کافوربو : سوسن کافوربوی ،گلبن گوهرفروش ز می اردی بهشت کرده بهشت برین . منوچهری .اکنون میان ابر و میان سمن ستان کافوربوی باد بهاری بود سفیر. منوچهری .گل کافوربوی مشک نسیم چون بناگوش یار در زر ...
-
پیلگوش
لغتنامه دهخدا
پیلگوش . (اِ مرکب ) پیلغوش . پیغلوش . سوسن منقش . فیلگوش . آذان الفیل . (منتهی الارب ). نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد. رجوع به پیلغوش شود : بر پیلگوش قطره ٔباران ...