کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوزه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سوزه
لغتنامه دهخدا
سوزه . [ زَ / زِ ] (اِ) تریز جامه است که چابق باشد. (برهان ) (آنندراج ). تریز جامه . (غیاث ). سوزن : خشتک زر سوزه پیراهنش پر زر و در گشته ز تو دامنش . نظامی .دواج آسمان در پیش قدرت کمینه سوزه ای از پیرهن گیر. عمید لومکی (از آنندراج ).گرنه به همت سزای...
-
واژههای مشابه
-
عرق سوزه
لغتنامه دهخدا
عرق سوزه . [ ع َ رَ زَ / زِ ] (اِ مرکب )جوش خرد سرخ که از اثر خوی بر اندام بادید شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). عرق سوز. رجوع به عرق سوز شود.
-
کون سوزه
لغتنامه دهخدا
کون سوزه . [ زَ / زِ ] (اِمص مرکب ) کون سوختگی . || در تداول عامه ، کنایه از زیان سخت دیدن . کلاه به سر شخص رفتن . (فرهنگ فارسی معین ). || تأثر و تألمی شدید و بیشتر از حسد. اسف بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) مرضی که در پاره ای مر...
-
دست سوزه
لغتنامه دهخدا
دست سوزه . [ دَزَ / زِ ] (اِ مرکب ) دختری یا زنی باشد که او را خواستگاری نموده باشند اما هنوز نکاح نکرده باشند و به شوی نسپرده . (جهانگیری ) (از برهان ) (از آنندراج ).
-
دل سوزه
لغتنامه دهخدا
دل سوزه . [ دِ زَ / زِ ] (نف مرکب ) دل سوزنده . سوزنده ٔ دل . آنکه دلش بر حال دیگران بسوزد. مشفق . مهربان : اگر کرامت و دلسوزیی کنی ، چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه .انوری .مجمرآسا سزد ار پای کشد در دامن زآنکه دلسوزه ٔ خلق است دل چون مجمر. کمال...
-
جستوجو در متن
-
گم سوزک
لغتنامه دهخدا
گم سوزک . [ گ ُ زَ ] (اِ مرکب ) حرقةالبول . سوزاک . (یادداشت مؤلف ). در تداول مردم اصفهان ، گم سوزه گفته می شود. و رجوع به حرقةالبول شود.
-
خشتک زر
لغتنامه دهخدا
خشتک زر. [ خ ِ ت َ ک ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . (از برهان قاطع) : پر زر و در گشته ز تو دامنش خشتک زر سوزه ٔ پیراهنش .نظامی (مخزن الاسرار).
-
عرق سوز
لغتنامه دهخدا
عرق سوز. [ ع َ رَ ] (اِ مرکب ) سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده .- عرق سوز شدن ؛ پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست ، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
-
سوچه
لغتنامه دهخدا
سوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) خشتک جامه و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که در زیر بغل جامه دوزند و آنرا بغلک نیز گویند و بعضی آن پارچه ٔ مثلث متساوی الساقین را گفته اند که از سر تیریز جامه ببرند تا خشتک را بر آن دوزند و به این معنی بجای جیم فارسی با زای فارس...
-
سوژه
لغتنامه دهخدا
سوژه . [ ژَ / ژِ ] (اِ) خشتک پیراهن و جامه و آنرا بغلک نیز گویند. (برهان ). خشتک جامه و سوجه . (فرهنگ رشیدی ). خشتک پیراهن . (آنندراج ). خشتچه : سوژه ٔ پیرهن و جبه . (فرهنگ اسدی ). || آن پارچه که از سر تریز ببرند، تا خشتک بر آن دوزند. (برهان ) (فرهنگ...
-
بثرة
لغتنامه دهخدا
بثرة. [ ب ُ رَ ] (ع اِ) یکی بثر. آبله ٔ کوچک . (غیاث اللغات ). آبله ریزه که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء). دمیدگی . جوش . بثور. بثر. آبله گونه . دانه ٔ خرد که بر عضو برآید. سوزه . هرچه برجهد از اندام مردم . خردک . آماس خرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ||...
-
ترک
لغتنامه دهخدا
ترک . [ ت َ ] (اِ) کلاه خود. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خودآهنی . (غیاث اللغات ). کلاه خود باشد یعنی کلاه آهنی که در روزهای جنگ بر سر نهند و بعربی مغفر خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). و آنرا خود و خوی و سرپایان و...
-
خشتک
لغتنامه دهخدا
خشتک . [ خ ِ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر خشت . (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از جهانگیری ). خشتچه . خشت کوچک . || پارچه ٔ چارگوشه زیر بغل جامه . (از انجمن آرای ناصری ) (از برهان قاطع) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). بغلک . خشتچه . سوزه . سونچه . لبنةالق...