کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سماطین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سماطین
لغتنامه دهخدا
سماطین . [ س َ ] (اِ) قالی وپلاس . || پارچه ٔ خشن . || اطاقی که در اطرافش آینه نصب کرده باشند. (ناظم الاطباء).
-
سماطین
لغتنامه دهخدا
سماطین . [ س ِ طَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ سماط، دورویه . دو رسته از درختان و مردم . (از غیاث ) (آنندراج ) : دورویه سماطین آراسته نشینندگان جمله برخاسته . نظامی .رجوع به سماط و سماطان شود.
-
واژههای مشابه
-
سماطین زدن
لغتنامه دهخدا
سماطین زدن . [ س ِ طَ زَ دَ ] (مص مرکب ) صف کشیدن : رسم عجم چنان بود که چون ملک بار دادی همه سپاه سماطین زدندی وبرپشت بایستادندی تا ملک بیرون آمدی ، پس شهریار ایران برنشست و بیرون آمد و سپاه همه سماطین زده بودند یکی فرازآمد و او را طعنه بزد بسر نیزه ...
-
سماطین زده
لغتنامه دهخدا
سماطین زده . [ س ِ طَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صف کشیده : پادشاهی که به رومش در صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران .منوچهری .
-
جستوجو در متن
-
سماطان
لغتنامه دهخدا
سماطان . [ س ِ ](ع اِ) دو دسته از درخت و مردم . (ناظم الاطباء). تثنیه ٔ سماط در حال رفعی . رجوع به سماط و سماطین شود.
-
سماط
لغتنامه دهخدا
سماط. [ س ِ ] (ع اِ) رسته . صف . (از آنندراج )(منتهی الارب ). صف . دسته . قطار. (غیاث ) : سرو سماطی کشید بر دو لب جوبیارچون دو رده چتر سبز در صف کارزار. منوچهری .و خیلتاشان و نقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273).پس و پشت هر دو سماط هفتصد...
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص َف ف ] (ع اِ) قوم صف زده و در صف ایستاده . ج ، صُفوف . (منتهی الارب ). رسته . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مهذب الاسماء) (السامی ). حَصیر. (منتهی الارب ). حِلاق . (منتهی الارب ). سِکاک . (منتهی الارب ). نخ . (صحاح الفرس ) : صف دشمن ترا ناستد پی...
-
زرین کمر
لغتنامه دهخدا
زرین کمر. [ زَرْ ری ک َ م َ ] (اِ مرکب ) کمر زرین . کمربند زرین . کمربندی ساخته از طلا : بدو داد پرمایه زرین کمربهر مهره ای درنشانده ، گهر. فردوسی .همه غرق در آهن و سیم و زرنه یاقوت پیدا نه زرین کمر. فردوسی . || زرین کمر. مقامی ، نظیر: زرین کلاه در م...
-
صاحب خبر
لغتنامه دهخدا
صاحب خبر.[ ح ِ خ َ ب َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی . خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران پیش او ص...
-
خیلتاش
لغتنامه دهخدا
خیلتاش . [ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل . (یادداشت مؤلف ). || گروه نوکران و غلامان از یک خیل . (ناظم الاطباء). فراش . محصل . آر...
-
چتر
لغتنامه دهخدا
چتر. [ چ َ ] (اِ) چیزی باشد که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان ). معروف است و آن را سایبان نیز گویند زیرا که سایه بر سر اندازد. (انجمن آرا) (آنندراج ). سایبانی که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (ناظم الاطباء). آلتی ا...
-
ذوالحاجب
لغتنامه دهخدا
ذوالحاجب . [ ذُل ْ ج ِ ] (اِخ ) ذوالحاجبین صاحب تاج العروس گوید: قائدی است فارسی و او را ذوالحاجب نیز گویند و در سیر ذکر او آمده است : وردانشاه یکی از بزرگان ایران به روزگار یزدجردبن شهریار و عمر و عثمان رضی اﷲعنهماست . صاحب مجمل التواریخ و القصص گوی...
-
اندرآمدن
لغتنامه دهخدا
اندرآمدن . [ اَ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) آمدن : بماندند ناکام برجای خویش چو شاپور شیر اندرآمد به پیش . فردوسی .زدشت اندرآمد بدانجا گذشت فراوان بدان شارسان دربگشت . فردوسی .بگویم ترا بودنیها نخست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست . فردوسی .فرخ زاد هرمزد با آب ...