کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سریع تر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ذفیف
لغتنامه دهخدا
ذفیف . [ ذَ ] (ع ص ) سبک . (مهذب الاسماء). تیز. زود. سریع. سبک بر روی زمین . طاعون ذفیف ؛ مرگامرگی ناگهان کش . وبای در جای کشنده . مرگی جابجای کشنده . || خفیف ذفیف ؛ از اتباع است به معنی سریع و زود. تند و فرز. تر و چسبان . چست و چابک .
-
شلاقی
لغتنامه دهخدا
شلاقی . [ ش َل ْ لا ] (ص نسبی ) منسوب به شلاق . || قسمت باریک تر تنه ٔ درخت تبریزی و سپیدار که در نجاری و خرپاکوبی متداول است و از لحاظ قطر میان تیر و دستک واقع میشود. || (اصطلاح بنایی ) پرتاب کردن گچ با دست و جز آن در میان درزی که دست در آن نتوان کر...
-
لحوم
لغتنامه دهخدا
لحوم . [ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ لحم . گوشت ها : اهل تمیز از لحوم و شحوم بازار تنفر و تحرز نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 697). ابوریحان در صیدنه گوید: لیث گوید عرب گوشت را لحم گوید به تخفیف و تشدید میم و به رومی درا کرباس (؟) و به هندی ابره گویند «ص او نی ...
-
صبارا
لغتنامه دهخدا
صبارا. [ ص ُ ] (ع اِ) جنون سوداوی و در منتهی الارب آن را صُبارَه ضبط کرده است . مؤلف ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: صبارا دیوانگی و آشفتگی به افراط راگویند که با سرسام نیز باشد که از صفرای محض تولد کند. (علامت ) صبارا؛ از هفت چیزباید جست : 1 - از خواب و ا...
-
الاغ
لغتنامه دهخدا
الاغ . [ اُ ] (اِ) قاصد و پیک . (برهان ). آنکه برای او اسب توشه مهیا دارند تا بجایی که نامزد بود زود رسد. (شرفنامه ٔ منیری ) : الاغ خدمتت مه شد که بر گردون چو آب زرخطوط امر خویش از تخته ٔ سیمین میخوانی . ابوعلی بن حسین مروزی (لباب الالباب ج 2 ص 343)....
-
منسرح
لغتنامه دهخدا
منسرح . [ م ُ س َرِ ] (ع ص ) مرد با هم پاگشاده ٔ ستان خفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده .(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برهنه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم . (از اقرب...
-
خبز
لغتنامه دهخدا
خبز. [ خ ُ ] (ع اِ) نان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (لسان العرب ) : و قال الاَّخَرُ انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً. (قرآن 36/12).خواص طبی خبز: خبز بپارسی نان و بترکی چُرَک گویند بهترینش آن...
-
زبان گنجشک
لغتنامه دهخدا
زبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ ] (اِ مرکب ) درختی را گویند که بارش بزبان گنجشک ماند وبعضی بار آن درخت را گفته اند و به عربی لسان العصافیر و السنة العصافیر خوانند و حب الوز هم گویند بتشدید زای نقطه دار. (برهان قاطع). نام درختی است بی میوه که برگش شبیه بزبا...
-
باقلی
لغتنامه دهخدا
باقلی . [ ق ِل ْ لی ] (اِ) باقلا. باقلاء. باقلاة. دانه ای از طایفه ٔ بقلیه که مأکول است و بلغت شام آن را فول هم میگویند. (ناظم الاطباء). از جمع حبوب است و گل او را صفت کرده اند. و بتشدید لام هم آمده است . (شرفنامه ٔ منیری ). غله ای باشد که در آش ها ...
-
کامل
لغتنامه دهخدا
کامل . [ م ِ ](ع ص ) تمام . ج ، کَمَلَة. یقال هو کامل و هم کملة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم فاعل بمعنی تمام . (از اقرب الموارد). کَمَل . (از اقرب الموارد). رجوع به کمل شود. کمیل . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). رجوع به کمیل شود. صحیح . (از ناظم ال...
-
سائلی
لغتنامه دهخدا
سائلی . [ ءِ ] (اِخ ) از شعرای پارسی گوی مقیم آسیای صغیر است . او راست : تاریخ آل عثمان منظوماً به فارسی ، و دیوانی فارسی بنام سلطان سلیمان بن سلیم (974 - 926 هَ . ق .) که به این بیت شروع میشود:بسم اﷲ الرحمن الرحیم هست عصای سر دست کلیم . (کشف الظنون ...
-
شادنج
لغتنامه دهخدا
شادنج . [ دَ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شادنه . حجرالدم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حجر الطور. حجر هندی . بیدوند. معرب شادنه و آن را حجرالدم نیز گویند و آن سنگی است نرم و کوچک عدسی الشکل جهة اسهال دموی و قرحه ٔ امعاء و زحیر وسل نافع. (منتهی الارب ). ابوریحا...
-
اسماعیل
لغتنامه دهخدا
اسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) جرجانی (سید...) بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد حسینی مکنی به ابوابراهیم و ابوالفضائل و ملقب به زین الدین (یا شرف الدین ). در نامه ٔ دانشوران آمده : سید اسماعیل بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد الحسینی الجرجانی . از افاضل و اجلاء ا...
-
روان
لغتنامه دهخدا
روان . [ رَ ] (نف ) رونده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). پویان . (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود : یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندر آورده بد پهلوان . فردوسی .پس من کنون تا پل نهروان بیاورد لشکر چو کوه روان . فردوسی .شد از بیم ه...
-
لسان
لغتنامه دهخدا
لسان . [ ل ِ ] (ع اِ) زبان . زفان . مفصل . مِذرَب . (منتهی الارب ). گوشت پاره ٔ متحرکی که درون دهان واقع است : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب میچکدش . خاقانی .من قلب و لسانم به هواداری و صحبت اینها همه قلبند که پیش تو لسانند. سعدی .لسان ، زبان...