کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرم دست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرم دست
لغتنامه دهخدا
سرم دست . [ س ِ رَ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دست او از کار بسیار کردن از آبله خراشیده باشد. (آنندراج ) (غیاث ). || کسی که بر دست خود پنبه پیچیده و کارهای سخت و دشوار را میتواند بجا آورد. (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
کشتگی
لغتنامه دهخدا
کشتگی . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (حامص ) کشته شدگی . حالت و چگونگی کشته . مقتول واقعشدگی : در کشتگیم امید آن هست کآری به بهانه بر سرم دست . نظامی .- کشتگی در راه خدا ؛ شهادت . (ناظم الاطباء).
-
دست گرفتن
لغتنامه دهخدا
دست گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او. || متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او : غرقه را تا یکی نگیرد دست نتواند برآمدن ز وحل . سعدی .چو ملاح آمدش تا دست گیردمبادا کاندر آن حالت...
-
نامی خیرآبادی
لغتنامه دهخدا
نامی خیرآبادی . [ ی ِ خ َ ] (اِخ ) (مولوی حاجی ...) تراب علی ،متخلص به نامی . از پارسی گویان هند است و به روایت مؤلف تذکره ٔ نتایج الافکار: در خیرآباد لکهنو تولد یافت ، سپس به کلکته رفت و از آنجا سفری به ایران و عربستان کرد و سرانجام به مدرس بازگشت ...
-
سفید کردن
لغتنامه دهخدا
سفید کردن . [ س َ / س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بگچ اندودن اطاق را. || بقلعی اندودن دیگ را. || برنگ سفید درآوردن : بموسی کهن عمر کوته امیدسرش کرد چون دست موسی سفید. سعدی .ای سیم تن سیاه گیسواز فکر سرم سفید کردی .سعدی .
-
تاج الافاضل
لغتنامه دهخدا
تاج الافاضل . [ جُل ْ اَ ض ِ ] (اِخ ) خالدبن الربیع. وی از افاضل خراسانست که عوفی در لباب الالباب بدینسان از وی یاد می کند: الامیرالعمید العالم فخرالدین تاج الافضل خالدبن الربیع الملکی الطولانی . از افاضل جهان و از اعیان خراسان بوده بکفایت و شهامت یگ...
-
دستی
لغتنامه دهخدا
دستی .[ دَ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به دست . مربوط به دست .- صنایع دستی ؛ صنایعی که حاصل دست باشد.- کار دستی ؛کار که تهیه ٔ آن با چرخ نباشد. عمل یدی . کاری که بادست کرده باشند نه با ماشین یا چرخ .|| مقابل پائی : چرخ خیاطی دستی ؛ که با دست گردانده شود ...
-
باقری
لغتنامه دهخدا
باقری . [ ق ِ ] (اِخ ) از شعرای یزد. نام و تخلصش باقر . در عهد شاه عباس بفرمانداری یزد منصوب شد ولی حاکم بدسلوکی بود مگر در اواخر ایام که تغییر حال داد و در سلک ادباء درآمد. او راست :بر آن سرم که کشم دست از سر دنیااگر بجا نهدم سر، ستمگر دنیاشگفت آنکه...
-
بصحرا انداختن
لغتنامه دهخدا
بصحرا انداختن . [ ب ِ ص َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) افکندن . رایگان از دست افکندن ، انداختن . (از آنندراج ) : شد فصل طرب نظر بمینا اندازبر دل اگرت غمی است در پا اندازهر جام که بی باده بدست تو دهندچون ساغرلاله اش بصحرا انداز حسن رفیع (از آنندراج ).بر سرم گر...
-
کوته شدن
لغتنامه دهخدا
کوته شدن . [ ت َه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کوتاه شدن . (فرهنگ فارسی معین ).- کوته شدن دست کسی از چیزی ؛ بدان دسترس نداشتن : از این راز گر هیچ آگه شودز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی .و رجوع به کوتاه شدن شود. || پایان یافتن . خاتمه پیدا کردن . تمام شدن :...
-
پیرانه سر
لغتنامه دهخدا
پیرانه سر.[ ن َ / ن ِ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیران سر. در پیری . در عهد پیری . در دوره ٔ شیخوخیت . سر پیری . هنگام پیری . در دوره ٔ پیری . صاحب غیاث گوید: بمعنی حالت پیری ... و لفظ انه گاهی مفید وقت باشد و معنی آن وقت پیری است که عبارتست از سپیدی ...
-
دینی
لغتنامه دهخدا
دینی . (ص نسبی ) منسوب به دین و آیین . مربوط به دین . || دیندار. مرد متدین . دینور : گفت دینی را که این دینار بودکاین فژاگن موش را پروار بود. رودکی .وگر گفت دینی همه بسته گفت بماند همه پاسخ اندر نهفت . فردوسی .چه دینی چه اهریمن بت پرست ز مرگند بر سر ...
-
کاسه ٔ سر
لغتنامه دهخدا
کاسه ٔ سر. [ س َ /س ِ ی ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جمجمه . فَروَه . قحف . جَلجَه : بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم گرچه بکاسه ٔ سرم بر سرم آب می خوری . خاقانی .افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش هم کاسه ٔ سر او خواهد شدن سفالش . خاقانی (دیوان چ ...
-
خیلی
لغتنامه دهخدا
خیلی . [ خ َ / خ ِ ] (ق ) بسیار. بس . فراوان . بغایت . بی نهایت . (ناظم الاطباء). بسیار مطلق . (یادداشت مؤلف ). این کلمه به این معنی مستعمل قدماء نبوده است و اصل آن از «خیل » بمعنی گروه اسبان و سواران و یاءوحدت است و عبارت «اندک اندک خیلی گردد و قطر...