کاسه ٔ سر. [ س َ /س ِ ی ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جمجمه . فَروَه . قحف . جَلجَه :
بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه بکاسه ٔ سرم بر سرم آب می خوری .
افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسه ٔ سر او خواهد شدن سفالش .
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسه ٔ سرش .
عقل که شد کاسه ٔ سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او.
آن کاسه ٔ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته واندر کاسه ٔسر سوسمار.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ٔ سر ما پر شراب کن .
خاک در کاسه ٔ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پرده ٔ آن چشم که خون پالا نیست .