کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سبکساری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سبکساری
لغتنامه دهخدا
سبکساری . [ س َ ب ُ ] (حامص مرکب ) بیقراری . (شرفنامه ٔ منیری ). بی وقاری . شتابزدگی . عجله : بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن تعجیل بطب اندر باشدز سبکساری . منوچهری .اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گر...
-
جستوجو در متن
-
گران سنگی
لغتنامه دهخدا
گران سنگی . [ گ ِ س َ ] (حامص مرکب ) سنگینی . وقار داشتن . آهستگی . متانت . بردباری : و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی ، دوست تر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی . (قابوسنامه ).کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه وز سبکساری بازیچه ٔ باد آ...
-
ایفده
لغتنامه دهخدا
ایفده . [ ف َ دَ / دِ ] (ص ) سبکسار و بیهوده گوی . (جهانگیری ) (برهان ). سبکسار و بیهوده گوی . لاف زن . (از ناظم الاطباء). رجوع به ایغده شود.- ایفده سری ؛ سبکساری : این ایفده سری چه بکار آید ای فتی دریاب دانش این سخن بیهده مگوی .رودکی .
-
اسفاء
لغتنامه دهخدا
اسفاء. [ اِ ] (ع مص ) نقل کردن خاک : اسفی فلان . || بردن باد خاک را. || افکندن گیاه بهمی خار را. || استر شتابرو را گرفتن و اختیار کردن . (منتهی الارب ). || برانگیختن بر سبکساری و خفت : اسفی به فلاناً. || بدی رسانیدن بکسی : اسفی به . || سبک و بیخرد گر...
-
ویک
لغتنامه دهخدا
ویک . [ وَ / وِ / وی ] (صوت ) کلمه ای است که چون از چیزی نفرت نمایند گویند. (برهان ). || به معنی ویحک است ، و آن لفظی است عربی و کلمه ٔ ترحم است یعنی ای نیک بخت و ای نیک و ای خوب ، و بعضی گویند به معنی وای است که در وقت تأسف و کف دست بر هم سودن گوین...
-
شتابزدگی
لغتنامه دهخدا
شتابزدگی . [ ش ِ زَ دَ /دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شتاب زده . دست پاچگی .استعجال . مقابل آهستگی و نرمی . مقابل تأنی . تعجیل و عجله . چالاکی . عجله ٔ بسیار. (ناظم الاطباء). تَعَجرُف . خَدَب . رَهَق . عَجرَفَة. قاهِرَة. قَهیرَة. قَهمَزا. نَمَل . ...
-
طیش
لغتنامه دهخدا
طیش . [ طَ ] (ع اِمص ) سبکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سبک سری .سبک مغزی . سبکساری . خفت عقل . سبک طبعی . (زمخشری ) : و چون امیر محمود بشرب و عیش و اتلاف و طیش چنانکه شیوه ٔ میراثیان باشد. (جهانگشای جوینی ). || تندمزاجی . خشم و غضب . || اضطراب . ||...
-
تعجیل کردن
لغتنامه دهخدا
تعجیل کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شتاب کردن و چالاکی و جلدی کردن . (ناظم الاطباء). عجله کردن . تعجیل فرمودن : بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری . منوچهری .بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاری...
-
گراینده
لغتنامه دهخدا
گراینده . [ گ َ / گ ِ ی َ دَ / دِ ] (نف ) مایل . متمایل : فزاینده ٔ نام و تخت قبادگراینده ٔ تاج و شمشیر و داد. فردوسی .اگر مهربان باشد او بر پدربه نیکی گراینده و دادگر. فردوسی .ای گراینده سوی این تلبیس شعر من سوی تو چه کار آید. ناصرخسرو.گراینده شد هر...
-
سرکشی
لغتنامه دهخدا
سرکشی . [ س َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل سرکش . عصیان . طغیان . نافرمانی : ندا کن که آنکس که بر مهترش کند سرکشی این رسد بر سرش . اسدی .اینها ز بهر علم بکار آیدنز بهر سرکشی و سبکساری . ناصرخسرو.اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف به عرش بر بنشستی به سرکشی...
-
نزق
لغتنامه دهخدا
نزق . [ ن َ ] (ع مص ) برسکیزیدن اسپ بر ماده ، یا پیش درآمدن از سبکی و چستی و برجستن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). برسکیزیدن نریان بر مادیان ، یا به چستی و چالاکی پیش درآمدن و برجستن . (از ناظم الاطباء). نزوق . (منتهی الارب ). سبق گرفتن ستور بر دیگر...
-
گنجور
لغتنامه دهخدا
گنجور. [ گ َ / گ َ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: گنج + ور ur = ور، پسوند اتصاف و دارندگی ) پهلوی گنجبر جزء دوم از مصدر بر (بردن ) است ، یعنی برنده وحامل گنج . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خزانه دار. (غیاث اللغات ) (از برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). خزی...
-
سبکسار
لغتنامه دهخدا
سبکسار. [ س َ ب ُ] (ص مرکب ) (از: سبک + سار = سر) لغةً بمعنی سرسبک ،مرد خفیف و سبک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ دکتر معین ). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده . (برهان ). بی وقار و شتاب زده . (رشیدی ). کنایه از بی وقر و شتاب کار. (آنندراج ) (ش...
-
لور
لغتنامه دهخدا
لور. (اِ) قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد. حالوم . شیراز. (سروری ). قسمت بسته شده ٔ شیر بریده . ماده ٔ پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند. محمدبن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: ا...