کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زهد ورزیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زهد ورزیدن
لغتنامه دهخدا
زهد ورزیدن . [ زُ وَ دَ ] (مص مرکب ) پرهیزگاری کردن . پارسائی کردن . ناخواهانی نمودن : همچون پدر بحق تو سخن گوی و زهد ورززیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا. ناصرخسرو.به عشق ، مستی و رسوائیم خوش است ازآنک نکو نباشد با عشق ، زهد ورزیدن . سعدی .رجوع به ...
-
جستوجو در متن
-
رهبانیت
لغتنامه دهخدا
رهبانیت . [ رُ نی ی َ ] (ع اِمص ) زهد ترسایان که بازداشتن نفس باشد از حظوظ و لذات چنانکه نکاح نکنند و غذای لذیذ و خوب نخورند بلکه گاه برای رفع شهوت آلت تناسل را می برند. (از غیاث اللغات )(ناظم الاطباء). ورزیدن راهبی . (السامی فی الاسامی ). زاهدی ورزی...
-
زهادت
لغتنامه دهخدا
زهادت . [ زَ دَ ] (ع مص ) زهادة. زهد ورزیدن . رغبت نکردن به دنیا. (فرهنگ فارسی معین ). پرهیزگاری و رغبت نکردن به دنیا . (غیاث ).پرهیزگاری و عدم رغبت به دنیا. (ناظم الاطباء). ترک دنیا. پارسا شدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب منتهی الارب پس از معنی...
-
ظلف
لغتنامه دهخدا
ظلف . [ ظَ ] (ع مص ) ظلف القوم ؛ پیروی کردآنها را. || ظلف الشاة؛ بر سُم زد گوسفندرا. || ظلف اثره ؛ پوشیده و ناپدید کرد اثر پای را تا راه بدو نبرند، یا در زمین درشت رفت تا اثر نماند. || ظلفت الارض ؛ درشت گردید. || ظلف عنه ؛ بازایستاد از آن . || بازایس...
-
منسک
لغتنامه دهخدا
منسک . [ م َ س َ ] (ع مص ) عبادت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). پرستیدن و پارسا گردیدن . نُسک . نَسک . نِسک . نُسُک . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عبادت کردن و زهد ورزیدن و تقشف . (از اقرب الموارد). عبادت کردن و قرآن خواندن .(غیاث ). || قربانی لوج...
-
ورزش
لغتنامه دهخدا
ورزش . [ وَ زِ ] (اِمص ، اِ) ورزیدن . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به ورزیدن شود. || اجرای مرتب تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی . (فرهنگ فارسی معین ). || کسب . (منتهی الارب ). اکتساب . (یادداشت مؤلف ). به دست کردن . به دست آوردن . حاصل کر...
-
پارسائی
لغتنامه دهخدا
پارسائی . (حامص ) پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت . وَرَع . حصانت . حصن . (دهار). پرهیزکاری . پاکدامنی . زُهد. زَهادت . دیانت . (دهار). پاکی . عفت . عفاف . تعفّف . مقابل ناپارسائی : نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن . فردوسی .شگف...
-
داد کردن
لغتنامه دهخدا
داد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) انصاف . قصد. (تاج المصادر بیهقی ). اِقساط. (ترجمان القرآن جرجانی ). عدل . (تاج المصادر بیهقی ). داد دادن . عدل کردن . عدالت ورزیدن . مقابل ستم کردن : و یا به کسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است . (تاریخ بیهقی چ...
-
خویشتن داری
لغتنامه دهخدا
خویشتن داری . [ خوی / خی ت َ ] (حامص مرکب ) عفاف . زهد. کف نفس . حلم . بردباری . تمالک نفس . خودداری از شهوات . پرهیز. پرهیزکاری . تماسک نفس . ورع . (یادداشت مؤلف ) : و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی ... و هم برین خویشتن ...
-
ترک کردن
لغتنامه دهخدا
ترک کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بهشتن . رها کردن . هشتن . واگذاشتن . یله کردن . بگذاشتن .بینداختن و گذشتن از چیزی . صرف نظر کردن از هر چه موجود است . (از یادداشت های دهخدا). هجران : هر چیز که هست ترک می باید کردوز ترک اساس برگ می باید کرد. خواجه...
-
رسانیدن
لغتنامه دهخدا
رسانیدن . [رَ / رِ دَ ] (مص ) رسیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). متعدی رسیدن . (از شعوری ج 2 ص 12). رساندن : به سیری رسانیدم از روزگارکه لشکر نظاره بر این کارزار. فردوسی .و جرم هر آب را به وساطت حرارت به جرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2).بدل کردم به مستی...
-
گذاشتن
لغتنامه دهخدا
گذاشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) نهادن . (برهان ). هشتن . قرار دادن . وضع کردن . برجای نهادن : عذب ؛ گذاشتن چیزی را. مغادرة؛ ماندن و گذشتن . اغدار؛ سپس گذاشتن شتر و گوسپند را. حشر؛ به چرا گذاشتن ستور را شباروز. اسجال ؛ گذاشتن مردمان را. خذلان ؛ گذشتن یاری ...
-
دامن
لغتنامه دهخدا
دامن . [ م َ ] (اِ) دامان . ذیل . (دهار). آن قسمت از قبا و ارخالق و سرداری و جز آن که از کمر بزیر آویزد. از کمر به پایین هر جامه . قسمت پایین قبا و غیره از سوی پیش . قسمت سفلای قبا و غیره از قدام . قسمت پایین جامه . رفل . (منتهی الارب ). قسمت پیش از ...