کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زنهارخوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زنهارخوار
لغتنامه دهخدا
زنهارخوار. [ زِ خوا / خا ] (نف مرکب ) عهدگسل و پیمان شکن را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). کنایه از عهدشکن ... (انجمن آرا) (آنندراج ). پیمان شکن . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). زینهارخوار.(فرهنگ فارسی معین ). غدار. ناقض عهد. بی وفا. پیم...
-
جستوجو در متن
-
زنهاردار
لغتنامه دهخدا
زنهاردار. [ زِ ] (نف مرکب ) امان و مهلت دهنده را گویند. (برهان ) (آنندراج ). زینهاردار. (فرهنگ فارسی معین ). || مقابل زنهارخوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بعضی از افاضل ، بمعنی حافظ ونگهبان نوشته اند. (آنندراج ). امانت دار : دوان مادر آمد سوی مرغزار...
-
حانث
لغتنامه دهخدا
حانث . [ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حنث . شکننده ٔقسم . خلاف کننده ٔ قسم . شکننده ٔ سوگند. سوگندشکننده . سوگندشکن . || زنهارخوار. || خلف وعده کننده . خلف عهد کننده . || مائل شده ازحق به باطل . || مائل شده از باطل به حق .- حانث گردانیدن کسی را ؛ مائل گ...
-
عهدشکن
لغتنامه دهخدا
عهدشکن . [ع َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) پیمان شکن . (ناظم الاطباء). ناقض عهد. نقض کننده ٔ عهد. ناکث . زنهارخوار : خدای داند بهتر که چیست در دل من ز بس جفای تو ای بیوفای عهدشکن . فرخی .چون عهده ٔ عهد بازجویندجز عهدشکن تو را چه گویند. نظامی .این عهدشکن که ر...
-
زینهارخوار
لغتنامه دهخدا
زینهارخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) عهدگسل و پیمان شکن . (آنندراج ). شکننده ٔ پیمان و عهدشکن . (ناظم الاطباء). غدار. خائن . آنکه بقول خویش وفا نکند. آنکه از عهد خود تخلف کند. عهدشکن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنهارخوار. زینهارخوارنده .عهدشکن . پیما...
-
پیمان شکن
لغتنامه دهخدا
پیمان شکن . [ پ َ / پ ِ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه عهد بسته نگاه ندارد. ناقض عهد. عهد شکن . نکاث . ناکث . غدار. آنکه بر عهد خود ثابت نباشد. (آنندراج ). زنهارخوار. عهدگسل : ز دانا شنیدم که پیمان شکن زن جاف جاف است ، بل کم ز زن . ابوشکور.سپهبد کجا گشت پ...
-
بی وفا
لغتنامه دهخدا
بی وفا. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + وفا) که وفا ندارد. مقابل وفادار. مقابل باوفا. کسی که عهد و پیمان را بسر نبرد و دوستی را به آخر نرساند. (ناظم الاطباء). زنهارخوار. کسی که پای بند وفا نیست : با خردومند بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت...
-
خواره
لغتنامه دهخدا
خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف ) خورنده . آشامنده . این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء).- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان : چو آن آدمیخواره یابد خبرکه هست آدمیخواره ای زو بتر. نظامی .فرشته کشی آدمی خواره ای ....
-
کوفی
لغتنامه دهخدا
کوفی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به کوفه که از امهات بلاد مسلمانان است . (ازانساب سمعانی ). منسوب به کوفه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مردم کوفه . ج ، کوفیون . (ناظم الاطباء). اهل کوفه . از مردم کوفه . (فرهنگ فارسی معین ) : شیخی است کوفی ، دشمن صوفی ا...
-
غدار
لغتنامه دهخدا
غدار. [ غ َدْ دا ] (ع ص ) بی وفا (مذکر و مؤنث در وی یکسان است ). تأنیث آن غداره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار بی وفا. (غیاث اللغات ). پیمان شکن و خیانت کننده به کسی ، گفته اند غدر در اصل به معنی اخلال در چیزی و ترک آن وضع شده و معنی نقض عهد، م...
-
امین
لغتنامه دهخدا
امین . [ اَ ] (ع ص ) امانت دار. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (مؤید الفضلاء). زنهاردار. (فرهنگ فارسی معین ). قفان . (منتهی الارب ، ذیل ق ف ن ). قبان . (منتهی الارب ، ذیل ق ب ن ). مقابل خائن ، زنهارخوار. (یادداشت مؤلف ) : طالب و صابر و بر سر دل خویش...
-
بهانه
لغتنامه دهخدا
بهانه . [ ب َن َ / ن ِ ] (اِ) پهلوی «وهان » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین ). عُذر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده ... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ [ آوردن ]، ماندن ، داشتن ، انگیختن ...
-
زنهار
لغتنامه دهخدا
زنهار. [ زِ ] (اِ) امان و مهلت باشد. (برهان ). پناه و امان و مهلت . (غیاث ). امان . (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ). زینهار. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). امان . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) : درست است و اکنون به زنهار اوست پرآزار جا...
-
خوار
لغتنامه دهخدا
خوار. [ خوا /خا ] (ص ، اِ، ق ) ذلیل . زبون . بدبخت . (منتهی الارب ) (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) . مقابل عزیز : که دشمن اگرچه بود خوار و خردمر او را بنادان نباید شمرد. فردوسی .دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم ...