بی وفا. [ وَ ] (ص مرکب ) (از: بی + وفا) که وفا ندارد. مقابل وفادار. مقابل باوفا. کسی که عهد و پیمان را بسر نبرد و دوستی را به آخر نرساند. (ناظم الاطباء). زنهارخوار. کسی که پای بند وفا نیست :
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
[ مردم ساردان ] مردمانی اند شوخروی ... و بی وفا و خونخواره . (حدود العالم ).
بدان ای پسر کاین جهان بی وفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست .
سه روز اندرین کار بگریست زار
از آن بی وفا گردش روزگار.
میان برادر به دو نیم کرد
چنان بی وفا ناسزاوار مرد.
برفت یار بی وفا و شد چنین
سرای او خراب چون وفای او.
سفله جهان بی وفاست ای بخرد
با تو کجابی وفا قرار کند.
که دنیا حریف دغا است و زمانه دوست بی وفاست . (قصص الانبیاء ص 241).
یکعهد کن این دو بی وفا را
یکدست کنی چهار پا را.
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
داد مراروزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا.
جهان را ندیدم وفاداریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی .
من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم .
|| بی حقیقت . || غدار. (ناظم الاطباء). غدور. غادر. غدیر. غدارة؛ زن بی وفا. (منتهی الارب ). شوخ چشم :
مرا اندرین کار یاری کنید
بر این بی وفا کامکاری کنید.
ولیکن چو بد ز اختر بی وفاست
چه گویم که امروز روز بلاست .
بدو گفت کاینک سر بی وفا
مکافات سازم جفا را جفا.
که کرد آنچه کردی تو ای بی وفا
ببینی کنون زخم تیغ جفا.
بدو دوک و پنبه فرستد نثار
تفو بر چنین بی وفا شهریار.
بی وفا هست دوخته به دونخ
بدگهر هست هیزم دوزخ .
از ایشان غافل و طبع بی وفای روزگار از ایشان بی خبر. (سندبادنامه ص 121).
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
|| ناسپاس . نمک بحرام . (ناظم الاطباء) : هرچه بمن رسیده بود... خوش گشت که این کافرنعمت بی وفا را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و آن غلامان بی وفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 643). || ناپایدار. (ناظم الاطباء).