کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ریلبند تابخورده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
تاب خورده
لغتنامه دهخدا
تاب خورده . [ خوَرْ / خُرْ/ دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده . تابیده شده : موی چون تاب خورده زوبین است مژه چون آبداده پیکانست .مسعودسعد.
-
برپیخته
لغتنامه دهخدا
برپیخته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده و تاب خورده . (برهان ) (آنندراج ). تاب خورده برویهم و حلقه شده . (ناظم الاطباء).
-
پی بند
لغتنامه دهخدا
پی بند. [ پ َ / پ ِ ب َ ](نف مرکب ) آنکه پی و بنیاد دیوار بندد. بنائی که دربستن پی های دررفته مهارت خاصی دارد. بنائی که بستن پی بناء شکست خورده داند. || (اِ مرکب ) بند پی . بند پای . زنجیر و پای بند ستوران . (آنندراج ).
-
شکال بند
لغتنامه دهخدا
شکال بند. [ ش ِب َ ] (نف مرکب ) که شکال بر پای ستور بندد. || (اِ مرکب ) بند و ریسمان که بر پای ستور بندند : یکی از بنی اسرائیل سوگند خورده بود که ریش فرعون را شکال بند اسب گرداند. (قصص الانبیاء ص 109).
-
برپیچیده
لغتنامه دهخدا
برپیچیده . [ ب َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده : التفاف ؛ پرپیچیده شدن . (ترجمان القرآن ). || پژمرده و درهم شده . (شرفنامه ٔ منیری ). || تاب داده و درهم کشیدن . (آنندراج ). مرغول . (یادداشت بخط مؤلف ). درهم پیچیده و تافته و تاب خورده . (ناظم الاطباء...
-
پیچیده دنب
لغتنامه دهخدا
پیچیده دنب . [ دَ / دِ دُمْب ْ ] (ص مرکب ) دارای دم تاب خورده : اعقد؛ گرگ و سگ پیچیده دنب . (منتهی الارب ).
-
شتاب خورده
لغتنامه دهخدا
شتاب خورده . [ ش ِ خْوَ / خُر دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عجول . (ناظم الاطباء) : دوش از درم درآمد جانان شتاب خورده از بادرنگ مستی از شعله تاب برده . میرزاطاهر.|| متهور و گستاخ . (ناظم الاطباء).
-
بند زبان نداشتن
لغتنامه دهخدا
بند زبان نداشتن . [ ب َ دِ زَ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) تاب و مقاومت و خویشتن داری نداشتن : گر خود رقیب شمعست اسرار از او بپوشان کان شمع سربریده بند زبان ندارد. حافظ.می گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل عاشق نباشد آن کو بند زبان ندارد.کاتبی .
-
تاب دادن
لغتنامه دهخدا
تاب دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن .پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبیلها را تاب دادن ، تاب دادن ریسمان ، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب ). قلدالحبل . تاب داد رس...
-
گوش تابی
لغتنامه دهخدا
گوش تابی . (حامص مرکب ) عمل گوش تاب . گوش پیچی . گوش کسی را برای مجازات یا تأدیب پیچاندن . (فرهنگ نظام ). گوشمالی و سیاست . (ناظم الاطباء). بر قیاس گوش تاب و با لفظ دادن و خوردن و کشیدن مستعمل . (آنندراج ) : سررشته گشته پنبه ٔ غفلت به کار من از بس ک...
-
عقص
لغتنامه دهخدا
عقص . [ ع َ ] (ع مص )بافتن موی را و تاب دادن ، و از آن جمله است «الخیر معقوص بنواصی الخیل »؛ یعنی نیکی گره خورده و بافته است در پیشانی اسبان . (از منتهی الارب ). تافتن موی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بافتن موی را، و یا تاب دادن آن ، و یا...
-
تاب داده
لغتنامه دهخدا
تاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده : بینداخت آن تاب داده کمندسران سواران همی کرد بند. فردوسی .بینداخت آن تاب داده کمندسر شهریار اندرآمد ببند. فردوسی .تو دانی که این تاب داده کمندسر ژنده پیلان درآرد ببند...
-
خورده
لغتنامه دهخدا
خورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف ) هر چیز مأکول و از گلو فروبرده شده و متأکل شده . (ناظم الاطباء). طعام . غذا. خوراک : خو مبر از خورد بیکبارگی خورده نگه دار بکم خوردگی . نظامی .خورده های ملوک وار سره مرغ وماهی و گوسپند و بره . نظامی .هر نعمتی ...
-
بند ارباب
لغتنامه دهخدا
بند ارباب . [ ب َ دِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )نوعی از شکنجه که مسخرگان کنند و آن چنان بود که ریسمانی بر هر دو بند پای کسی بسته سر ریسمان را از جای بلند فرومی هلند، بعد از آنکه از شاخ یا چوبی گذرانیده باشند، همان سر ریسمان را بدست این شخص میدهند. ...
-
شوریده و گوریده
لغتنامه دهخدا
شوریده و گوریده . [ دَ / دِ وُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) درهم و برهم و غیرمرتب و نامنتظم . سخت درهم و برهم ، چنانکه اسباب خانه و امور شخصی و غیره : اطاقی شوریده و گوریده ؛ غیرمرتب و نامنظم . (یادداشت مؤلف ). || زلف بهم تاب خورده چون نمد. مقابل ...