کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روشن دل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
روشن اصفهانی
لغتنامه دهخدا
روشن اصفهانی . [ رَ ش َ ن ِ اِ ف َ ] (اِخ ) ملامحمد صادق ... از شاعران دوره ٔ قاجاریه و مردی صافی اندیشه و باذوق بود و از راه صحافی در تهران امرار معاش میکرده است . رجوع به مجمع الفصحاء و فرهنگ سخنوران شود.
-
روشن ایام
لغتنامه دهخدا
روشن ایام . [ رَ / رُو ش َ اَی ْ یا ] (ص مرکب ) بهروز. درخشان روزگار. سپیدروز و کامروا : دین روشن ایام است از او دولت نکونام است از اوملکت باندام است از او ملت بسامان باد هم .خاقانی .
-
روشن بصر
لغتنامه دهخدا
روشن بصر. [ رَ / رُو ش َ ب َ ص َ ] (ص مرکب ) پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین . دانا : خرد را تو روشن بصر کرده ای چراغ هدایت تو برکرده ای .نظامی (از آنندراج ).
-
روشن بیان
لغتنامه دهخدا
روشن بیان . [ رَ / رُو ش َ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بیان او روشن است . فصیح .
-
روشن بیانی
لغتنامه دهخدا
روشن بیانی . [ رَ /رُو ش َ ب َ ] (حامص مرکب ) روشن بودن بیان و فصاحت .
-
روشن بین
لغتنامه دهخدا
روشن بین .[ رَ / رُو ش َ ] (نف مرکب ) بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین ). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین . ناصرخسرو.در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین . ناصرخسرو.مبارزی که مر ...
-
روشن بینی
لغتنامه دهخدا
روشن بینی . [ رَ / رُو ش َ ] (حامص مرکب ) بینایی . دانایی . || روشنفکری . (فرهنگ فارسی معین ).
-
روشن پوش
لغتنامه دهخدا
روشن پوش . [ رَ / رُو ش َ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ روشنایی . || (اِ) برقع: برقع الدابة؛ روشن پوش پوشید ستور را. (از زمخشری ).
-
روشن تاب
لغتنامه دهخدا
روشن تاب . [ رَ / رُو ش َ ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه روشنایی از او می تابد. درخشان : چو بحر ژرف سپهر و چو لنگر زرین فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب .امیر معزی (از آنندراج ).
-
روشن جبین
لغتنامه دهخدا
روشن جبین . [ رَ / رُ ش َ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه جبین او روشن است . گشاده روی : جبهه ٔ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج ).باد ز عدل شه روشن جبین روی زمین غیرت خلد برین .؟ (از حبیب السیر).
-
روشن چراغ
لغتنامه دهخدا
روشن چراغ . [ رَ / رُو ش َ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از خورشید : چو سروسهی کژ بگردد بباغ بروبر شود تیره روشن چراغ .فردوسی .چو برزد سر از کوه روشن چراغ ببردند بالای زرین جناغ . فردوسی . || (اِ مرکب ) نام نواییست از موسیقی . (برهان قاطع) (انجمن آرا)...
-
روشن چشم
لغتنامه دهخدا
روشن چشم . [ رَ / رُو ش َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمش روشن است . قریرالعین . شاد و مسرور.
-
روشن خاطر
لغتنامه دهخدا
روشن خاطر. [ رَ / رُوش َ طِ ] (ص مرکب ) وقاد. (یادداشت مؤلف ). هوشیار.
-
روشن خاطری
لغتنامه دهخدا
روشن خاطری . [رَ / رُو ش َ طِ ] (حامص مرکب ) هوشیاری : بجویند از شب تاریک تارک بروشن خاطری روزی مبارک .نظامی .
-
روشن خرد
لغتنامه دهخدا
روشن خرد. [ رَ / رُو ش َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. بینادل : دگر گفت کای مرد روشن خردکه سرت از بر چرخ می بگذرد. فردوسی .که روشن خرد پادشاه جهان مباد از دلش هیچ رازی نهان نظامی .