روشن بین .[ رَ / رُو ش َ ] (نف مرکب ) بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین ). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) :
اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین .
در دلم تا بسحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین .
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین .
تو آفتاب مبینی برای روشن بین
که هست رای ترا بنده آفتاب مبین .
مصلحت بود اختیاررای روشن بین او
زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین .
هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند.
|| روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین ).