کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
روسفید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
روسفید
لغتنامه دهخدا
روسفید. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) روسپید. ممتاز و نامدار و باشرف و برگزیده . (ناظم الاطباء). معزز و ممتاز و دولتمند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || درست کار. (ناظم الاطباء).- روسفید شدن ؛ از عهده کاری خوب برآمدن و سرافراز شدن .- روسفید کردن ؛ باعث ...
-
جستوجو در متن
-
روسفیدی
لغتنامه دهخدا
روسفیدی . [ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) روسفید شدن . || کردار و اعمال بطور شرافت . (ناظم الاطباء). عزت و آبرو. معصومی . سادگی . و رجوع به روسفید شود.
-
بیض اﷲ وجهه
لغتنامه دهخدا
بیض اﷲ وجهه . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ وَ هََ ه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدا رویش را سپید گرداند. خدا او را روسفید کند.
-
سفیدرو
لغتنامه دهخدا
سفیدرو. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که چهره ٔ او سپید باشد. سپیدپوست . || زیبا. خوش صورت . || کنایه از سربلند. روسفید : سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.خاقانی .
-
روسپیدی
لغتنامه دهخدا
روسپیدی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی روسپید. روسپید شدن : بکدام روسپیدی طمع بهشت بندی که تو در خریطه چندین ورق سیاه داری . سعدی .رجوع به روسپید و روسفید و روسفیدی شود.
-
بیض اﷲ غرته
لغتنامه دهخدا
بیض اﷲ غرته . [ ب َی ْ ی َ ضَل ْ لا هَُ غ ُرْ رَ ت َه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدای پیشانی او را سپید کند. خدا او را روسفید کند.
-
روسپید
لغتنامه دهخدا
روسپید. [ س ِ ] (ص مرکب ) کسی که سرافراز باشد بخوبی کاری که کرده است . روسفید : شبی دارم سیاه از صبح نومیددرین شب روسپیدم کن چو خورشید. نظامی .دو پروانه بینم درین طرفگاه یکی روسپید است و دیگر سیاه . نظامی .تا نفکندند نرست آن امیدتا نشکستند نشد روسپید...
-
درشت
لغتنامه دهخدا
درشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . ...