کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دمغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دمغ
لغتنامه دهخدا
دمغ. [ دَ ] (ع مص ) شکستن سر کسی را چنانکه به دماغ رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (از اقرب الموارد). || زدن بر دماغ کسی . || درد رسانیدن آفتاب به دماغ کسی . (منتهی ال...
-
دمغ
لغتنامه دهخدا
دمغ. [ دَ م َ ] (از ع ، ص ) سرشکسته . (ناظم الاطباء). سرخورده . بور: چون دید حرفش درست درنیامد دمغ شد. || خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء).
-
واژههای مشابه
-
دمغ شدن
لغتنامه دهخدا
دمغ شدن . [ دَ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خجل و شرمسار گشتن . (ناظم الاطباء). || بشکسته شدن . حالتی که دست دهد کسی را که ناگهان به دیدن یا شنیدن از انتظاری مأیوس گردد. از فقدان منتظری بهم برآمدن . بعد از انتظاری شدید جواب یأس شنیدن . پس از چشم داشتی س...
-
واژههای همآوا
-
دمق
لغتنامه دهخدا
دمق . [ دَ ] (ع مص ) داخل کردن چیزی در چیزی . || دزدیدن چیزی . (از اقرب الموارد).
-
دمق
لغتنامه دهخدا
دمق . [ دَ م َ ] (ع مص ) بشکستن . (از المصادر زوزنی ). دندان شکستن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
دمق
لغتنامه دهخدا
دمق . [ دَ م َ ] (معرب ، اِ) معرب از دمه ٔ فارسی . باد وبرف . || دزدی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
دمق شدن
لغتنامه دهخدا
دمق شدن . [ دَ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دمغ شدن . (یادداشت مؤلف ). بشکسته شدن . رجوع به دمغ شدن شود.
-
توپوزی خوردن
لغتنامه دهخدا
توپوزی خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، دمغ شدن . مأیوس و نومید گشتن .
-
مدموغ
لغتنامه دهخدا
مدموغ . [ م َ ] (ع ص ) آفت زده دماغ . (منتهی الارب ). احمق و گول و گرفتار رنج دماغ . (ناظم الاطباء). دمیغ. مدمغ. احمق . (از متن اللغة). || سرشکسته . (منتهی الارب ). آنکه جراحت بر دماغ وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). که بر دماغش ضربه ای زده باشند. (از ...
-
مدمغ
لغتنامه دهخدا
مدمغ. [ م ُ دَم ْم َ ] (ع ص ) ترید و آبگوشت . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال 2 شماره ٔ 1). غذای چرب کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ): دمغ الثریدة بالدسم ؛ لبقها به . (متن اللغة). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود. || احمق . (قاموس ، از یادداشت ...