کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست گردون دست گردان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
گردا
لغتنامه دهخدا
گردا. [ گ َ ] (نف ) گردان . (برهان ) (اوبهی ). گردنده . (آنندراج ). مخفف گردان است . دَوّار. دورزننده : کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شده گردون گردا. عسجدی .ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا. ناصرخسرو.بنگر به چشم خاطر و چشم...
-
گردون کمان
لغتنامه دهخدا
گردون کمان . [ گ َ ک َ ] (ص مرکب ) کمان همچون آسمان در خمیدگی . صاحب آنندراج آرد: در صفات پادشاهان مستعمل است : گر از سیم سیاره و دور گردون گهی مرگ باشد گهی زندگانی تو گردون سیاره در دست داری که سیاره تیری و گردون کمانی .میرمعزی (از آنندراج ).
-
چرخ گردون
لغتنامه دهخدا
چرخ گردون . [ چ َ خ ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرخ . گردون . چرخ گردان . چرخ گردنده . چرخ دوار. کنایه از آسمان و فلک : اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چونست و آن چون . باباطاهر.رجوع به چرخ شود.
-
گردان
لغتنامه دهخدا
گردان . [ گ َ ] (اِ) نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده براو گر...
-
بلبله گردان
لغتنامه دهخدا
بلبله گردان . [ ب ُ ب ُ ل َ / ل ِ گ َ ] (نف مرکب ) بلبله گرداننده . ساقیی که بلبله را اطراف مجلس می گرداند : جرعه ای از دست غم ، کشتن ما را بس است این همه برپای چیست بلبله گردان او.خاقانی .
-
مجمردار
لغتنامه دهخدا
مجمردار. [ م ِ م َ ] (نف مرکب ) مجمر دارنده . مجمره گردان . آنکه مجمر به دست گیرد عطرآگین کردن مجلس را : صد و پنجاه مجمردار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش . نظامی .و رجوع به مجمره گردان شود.
-
گردان
لغتنامه دهخدا
گردان . [ گ َ ] (نف ) گردنده . چرخنده . دوار. متحرک به حرکت دوری : آئین جهان چونین تا گردون گردان شدمرده نشود زنده و زنده به ستودان شد. رودکی .ای منظره ٔ کاخ برآورده به خورشیدتا گنبد گردان بکشیده سر ایوان . دقیقی .کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین می گرد...
-
چرخ گردنده
لغتنامه دهخدا
چرخ گردنده . [ چ َ خ ِ گ َ دَ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چرخ . چرخ گردان . آسمان . فلک . چرخ گردون . گردون . سپهر : نگارنده ٔ چرخ گردنده اوست فزاینده ٔ فره ٔ بنده اوست . فردوسی .چو از چرخ گردنده بفروخت مهربیاراست روی زمین را به چهر. فردوسی .رج...
-
گردون
لغتنامه دهخدا
گردون . [ گ َ ] (اِ) (از: گرد، گردیدن + ون ، پسوند فاعلی ) گردان . پهلوی ، ظاهراً گرتون ، گرتن ، ورتون ، ورتن . و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده . چرخ . ارابه . کالسکه . آسمان فلک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فلک . (غیاث ) (دهار) (منتهی ال...
-
چرخ گردان
لغتنامه دهخدا
چرخ گردان . [ چ َ خ ِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) چرخ گردون . فلک . آسمان . سپهر. چرخ گردنده . آسمان و فلک گردنده . چرخ روان . چرخ متحرک : همه پند پیرانش آید بیادازآن پس دهد چرخ گردانش داد. فردوسی .همین چرخ گردان بر او بگذردچنین داند آنکس که دارد خر...
-
حمیدی اختیاری
لغتنامه دهخدا
حمیدی اختیاری . [ ح َ ی ِ اِ ] (اِخ ) از شاعران است . او را در تذکره ها مدح کرده و بعضی از اشعارش را آورده اند. این اشعار بدو منسوب است :بگشاده ای بجور من بیقرار دست بربسته ای به بند غمم استوار دست از غایت لطیفی و از نازکی ترادارم عجب که رنجه ندارد س...
-
فرفروک
لغتنامه دهخدا
فرفروک . [ ف َ ف َ ] (اِ) بادفر و آن چیزی است که اطفال از چوب تراشند و ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان ). با فرفر و فرفره قیاس کنید. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
-
مجمره دار
لغتنامه دهخدا
مجمره دار. [ م ِم َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) مجمردار : و بر دست راست و چپ او چندین مجمره دار می روند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 68). و رجوع به مجمردار و مجمره گردان شود.
-
بادبر
لغتنامه دهخدا
بادبر. [ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود . بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا).
-
خورپرست
لغتنامه دهخدا
خورپرست . [ خوَرْ / خُرْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ خورشید. عابدالشمس . (یادداشت بخط مؤلف ) : فرویاختی سوی خورشید دست سر خویش چون مردم خورپرست . اسدی .|| حربا. خورپا. آفتاب پرست . || گل آفتاب گردان . (ناظم الاطباء).