کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست انداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هفت دست
لغتنامه دهخدا
هفت دست . [ هََ دَ ] (اِخ ) از آثار دوره ٔ صفوی در شهر اسپاهان . (یادداشت مؤلف ).
-
هم دست
لغتنامه دهخدا
هم دست . [ هََ دَ ](ص مرکب ) همدست . شریک و رفیق . (برهان ) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن . فرخی .دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی .پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به د...
-
آب دست
لغتنامه دهخدا
آب دست . [ ب ِ / ب ْ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آبدست . آبی که بیشتر با دو ظرف موسوم به آفتابه لگن پیش از طعام و بعد از طعام برای شستن دست و دهان بکار است : حورعین را ببهشت آرزو آید همه شب کآدمی وار به بزم تو رسد در شبگیرآب دستت همه بر روی کشیدی چ...
-
آتش دست
لغتنامه دهخدا
آتش دست . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) جلد و چست در کار.
-
چابوک دست
لغتنامه دهخدا
چابوک دست .[ دَ ] (ص مرکب ) چابکدست . ماهر. تردست : چه چابوک دستی است بازی سگال که در پرده داند نمودن خیال .اسدی (گرشاسبنامه ).
-
چاپوک دست
لغتنامه دهخدا
چاپوک دست . [ دَ ] (ص مرکب ) چابکدست . ماهر. تردست . کنایه از هنرمند یا صنعتگری که در صنایع دستی مهارت و استادی به کمال دارد : چه چاپوک دستی است بازی سگال که در پرده داند نمودن خیال .اسدی (ازانجمن آرای ناصری ).
-
تباه دست
لغتنامه دهخدا
تباه دست . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) کسی که دستش فالج بود و یا رعشه داشته باشد. (ناظم الاطباء). چلاق . آنکه دستش ازکارافتاده باشد: اَکنَع؛ مرد تباه دست . (منتهی الارب ).
-
تبه دست
لغتنامه دهخدا
تبه دست . [ ت َ ب َه ْ دَ ] (ص مرکب ) تباه دست . رجوع به تباه دست شود.
-
پیش دست
لغتنامه دهخدا
پیش دست . [ ش ِ دَ ] (ق مرکب ) مقابل . روبرو. نزدیک . برابر: خواجه بر راست امیر بود و بونصر پیش دست امیر بود. (تاریخ بیهقی ).
-
پیش دست
لغتنامه دهخدا
پیش دست . [ دَ ] (ص مرکب ) سابق . (شرفنامه ). سبقت گیر. متبادر. مقدم . بادی . سابق در پیشدستی کردن و غالب شدن . (از برهان ). سابق و قوی . (انجمن آرا). سابق وغالب بر چیزی . (آنندراج ). ج ، پیش دستان : بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست ...
-
دست آختن
لغتنامه دهخدا
دست آختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) دست دراز کردن و حرکت دادن آن بطرف چیزی . (آنندراج ). کشیدن و بلند کردن دست به سوی چیزی : چو نتوان بر افلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن . سعدی .- دست آختن به خون کسی ؛ قاصد کشتن کسی شدن . دست یازیدن بر کسی . دست...
-
دست آلائیدن
لغتنامه دهخدا
دست آلائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) آلوده کردن دست : خون سعدی کم از آنست که دست آلائی ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش . سعدی .بخدا بر تو که خون من بیچاره مریزکه من آنقدر ندارم که تو دست آلائی . سعدی .گر سر برود قطعاً در پای نگارینش سهل است ولی ترسم کو ...
-
دست آمدن
لغتنامه دهخدا
دست آمدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) بدست آمدن . حاصل شدن . یافت شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). پیدا شدن و حاصل گشتن . (ناظم الاطباء) : دست ناید بی درم در راه نان لیک هست آب دو دیده رایگان . مولوی .- به دست آمدن ؛ در اختیار قرار گرفتن . نصیب شدن : دین ...
-
دست آوردن
لغتنامه دهخدا
دست آوردن . [ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بدست آوردن . بحاصل کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- باز دست آوردن ؛ ازنو در تصرف گرفتن . دیگر باره متصرف شدن : ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94).- دست بر چیزی...
-
دست آویختن
لغتنامه دهخدا
دست آویختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) چنگ درزدن . با دست گرفتن : نادان همه جا با همه خلق آمیزدچون غرقه بهرچه دید دست آویزد. سعدی .ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکراندر من آویخت دست .سعدی .