کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دردح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دردح
لغتنامه دهخدا
دردح . [ دِ دِ ] (ع ص ) حریص به چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گنده پیر. (منتهی الارب ). عجوز. (اقرب الموارد). || پیر فانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، دَرادِح . (منتهی الارب ). || اشتری که دندانهایش از پیری رفته و به مغرز و ح...
-
واژههای همآوا
-
درده
لغتنامه دهخدا
درده . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران واقع در 24 هزارگزی شمال شرقی کرج . آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
-
درده
لغتنامه دهخدا
درده . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان افتر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع در دو هزارگزی جنوب باختری فیروزکوه با 450 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ فیروزه و راه آن مالرو است . مزارع نهرآباد و اشرف آباد جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ...
-
درده
لغتنامه دهخدا
درده . [ دُ دَ / دِ ] (اِ) درد. دردی . دردی شراب و آب و روغن و امثال آن . (برهان ). درد شراب و آب و روغن وغیره آنکه در ته ظرف نشیند. (آنندراج ) : تو صافی و من درده ام بی درد صافی خوار شد.مولوی .
-
جستوجو در متن
-
درادح
لغتنامه دهخدا
درادح . [ دَ دِ ] (ع اِ) ج ِ دردح . رجوع به دردح شود.
-
دردحة
لغتنامه دهخدا
دردحة. [ دِ دِ ح َ ] (ع ص ) زنی که طول و عرض او برابر باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شترانی که بسبب سالخوردگی دندانهای آنها خورده شده به حنک چسبیده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردح شود.
-
مغرز
لغتنامه دهخدا
مغرز. [ م َ رِ ] (ع اِ) جای فروکردن چیزی و جای فروبردن سوزن و پایه و بنیادو بیخ و جای نشاندن چیزی . ج ، مغارز. (ناظم الاطباء).جای فروکردن چیزی و در لسان گوید اصل آن مغرز الضلعو الضرس و الریشة و جز آن است . ج ، مغارز. (از اقرب الموارد). || رستن جای دن...
-
گنده پیر
لغتنامه دهخدا
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب )زن پیر سالخورده را گویند. (برهان ). پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار پیر گردند گنده و بدبوی شوند. (انجمن آرا) (آنندراج ): جَحَم ، رِش ، جِحمَش ، جُحموش ؛ زن گنده پیر کلانسال ...
-
پیر
لغتنامه دهخدا
پیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان . رودکی .شدم پیر بدینسان و تو هم...