کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دادورز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دادورز
لغتنامه دهخدا
دادورز. [ دادْ وَ ] (نف مرکب ) که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .دستور دادگستر سلطان دادورزمسعودسعد ملکت سلطان کامکار.سوزنی .
-
جستوجو در متن
-
دادورزی
لغتنامه دهخدا
دادورزی . [ دادْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل دادورز. عدالت . دادوری . دادگری .
-
دین فروز
لغتنامه دهخدا
دین فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروزنده ٔدین . تابندگی و روشنایی بخشنده به دین : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .رجوع به دین فروزنده شود.
-
ورز
لغتنامه دهخدا
ورز. [ وَ ] (اِمص ، اِ) حاصل کردن . || پیاپی کاری کردن . (برهان ) ادمان . (برهان ) (ناظم الاطباء). || حاصل و کسب . (انجمن آرا). و بر این قیاس است ورزیدن و ورزش . حاصل و فایده و منفعت و کسب . (ناظم الاطباء). || کشت و زراعت . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم...
-
دادگستر
لغتنامه دهخدا
دادگستر. [ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) دادور. دادگر. عادل . عادلی که عدل و داد را در میان مردم جاری کند و مبسوط سازد. (انجمن آرای ناصری ) : بدویست کیهان خرم بپای همو دادگستر به هر دو سرای . فردوسی .هر آن شاه کو دادگستر بودبه هر دو جهان شاه سرور بود. فردوسی ...
-
معدلت
لغتنامه دهخدا
معدلت . [ م َ دِ ل َ / م َ دَ ل َ ] (ع اِ) عدل و داد. (غیاث ). داد و دادرسی و عدالت . (ناظم الاطباء) : و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). چه در احکام سیاست و شرایطانصاف و معدلت بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عز...
-
بدخواه
لغتنامه دهخدا
بدخواه . [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) بداندیش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). حاسد. (دهار) (مهذب الاسماء). حسود. (دهار). آنکه بد دیگران را خواهد. (فرهنگ فارسی معین ). رُمُق . (منتهی الارب ). کینه ور. (آنندراج ). کینه دار. (ناظم الاطبا...