بدخواه . [ ب َ خوا / خا ] (نف مرکب ) بداندیش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). حاسد. (دهار) (مهذب الاسماء). حسود. (دهار). آنکه بد دیگران را خواهد. (فرهنگ فارسی معین ). رُمُق . (منتهی الارب ). کینه ور. (آنندراج ). کینه دار. (ناظم الاطباء). دشمن . (از ولف ). (ناظم الاطباء). کینه ور. منتقم . (فرهنگ فارسی معین ). عدو. آنکه برای دیگران بدی خواهد. (یادداشت مؤلف ) :
شود بدخواه چون روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان .
نباری بر کف زرخواه جز زر
چنانچون بر سر بدخواه جز بیر.
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی .
بیایید یکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من .
توشادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال .
مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه رانَد چنین داستان .
که او را ببستم در آن بارگاه
بگفتار بدخواه و او بی گناه .
گشاده ست بر هرکس این بارگاه
ز بدخواه و از مردم نیکخواه .
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه .
فربه شده ست و روزفزون گنج و ملک تو
زآن نیز کاسته تن بدخواه جاه تو.
آنکس که بدخواه ترا یاقوت رمانی مثل
دردست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین .
گردن ادبار بشکن ، پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای .
فرّ و روی خویشتن را برفراز و برفروز
ناصح و بدخواه خود را برنشان و درربای .
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
تو نادانی و نشنیدی مگر آن
که از بدخواه برتر یار نادان .
زمانه بود آن شب بر دو آیین
شب بدخواه بود و روز رامین .
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
مشو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بسی به که با یار بد.
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود
زآن دود چنین شاد چرا گشتی زود
چون مرگ ترا نیز بخواهدفرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود.
زیرا که چوتیر گز تو راست نباشد
آن به که بزودی سوی بدخواه جهانیش .
هرچه اقبال بیندیشید آمد همه راست
جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست .
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت .
نه نه که ترا نماند بدخواه
بودندبه درد دل بمردند.
بدخواه کسان هیچ بمقصد نرسد
یک بد نکند تا بخودش صد نرسد.
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر.
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است .
زآن پیرک جولاهه ٔ بت خواره ٔ بدخواه
نی نی دو پسر ماند نگویم که دو خر ماند.
پیکان غم به سینه ٔ بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ .
بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل .
بدخواه تو خود را ببزرگی چو تو داند
لیکن مثل است اینکه چناری و کدویی .
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن زاستخوان خواهد نمود.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
تخت نرد ملک را زانسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
بود همسفره ای در آن راهش
نیکخواهی بطبع بدخواهش .
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو.
بدل گفت بدخواه من یافت کام
فتادم چو آن مرغ زیرک بدام .
چون رفیقی وسوسه ٔ بدخواه را
کی بدانی ثم وجه اﷲ را.
یا رب دوام عمر دهش تا بلطف و قهر
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را.
نگویم که بدخواه درویش بود
حقیقت که او دشمن خویش بود.
گر آنی که بدخواه گوید مرنج
وگر نیستی گو برو باد سنج .
آه کز طعنه ٔ بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه ام روی ز آهن چکنم .
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم .
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل .
تیغش سربدخواه رباید ز تن آسان
زآنسان که رباید ز سری دزد کلاهی .
- بدخواه سوز ؛ دشمن سوز، دشمن کش . ازبین برنده ٔ دشمن :
عزم تو کشورگشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گداز.
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز
اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریا گذار.
دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
- بدخواه شکر ؛شکارکننده و شکرنده ٔ بدخواه . دشمن کش :
پادشاباش و ولی پرور و بدخواه شکر
پرکن از خون بداندیش و عدو هر شمری .
سالارفکن گردی بدخواه شکر شاها
در تیغ قضا داری در تیر قدر داری .
- بدخواه مال ؛ مالش دهنده ٔ بدخواه . گوشمال دهنده ٔ دشمن :
مکرم دریانوال صفدر بدخواه مال
خواجه ٔ گیتی گشای صاحب خسرونشان .
- امثال :
بدی به بدخواه رسد . (از امثال و حکم دهخدا).