کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دادار و دادار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
داتار
لغتنامه دهخدا
داتار. (اِ) صورت پهلوی داتر ازمصدر «دا» که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی «دادار» شده است .رجوع به دادار شود. (از فرهنگ ایران باستان ص 71).
-
دتهوش
لغتنامه دهخدا
دتهوش . [ دَ ] (اِ) هیأت اوستایی کلمه ٔ «دی » است . هیأت دیگر آن دَذوَه است «دادار» یا آفریننده و آفریدگار و همیشه صفت اهورامزدا آورده شده است . این کلمه از مصدر«دا» به معنی دادن و آفریدن و ساختن و بخشودن است ودر پهلوی «داتن » و در فارسی «دادن » شد...
-
زورآفرین
لغتنامه دهخدا
زورآفرین . [ ف َ ] (نف مرکب ) آفریننده ٔ نیرو. خدا. (از فهرست ولف ) : ز یزدان زورآفرین زور خواست بزد دست و آن سنگ برداشت راست . فردوسی .سپه برگرفت و بنه برنهادز دادار زورآفرین کرد یاد.فردوسی .
-
هفتادکرد
لغتنامه دهخدا
هفتادکرد. [ هََ ک َ ] (اِخ ) توریةالسبعین یا توریةالثمانین ، و آن ترجمه ٔ تورات است که به حکم بطلمیوس فیلادلف در 283 ق . م . هفتادودو تن یهودی مصری کردند، و این قدیمترین و مشهورترین تورات هاست . (یادداشت به خط مؤلف ) : کنیزک به دادار سوگند خوردبه زن...
-
پرستان
لغتنامه دهخدا
پرستان . [ پ َ رَ ] (نف ، ق ) صفت فاعلی بیان حالت از پرستیدن . در حال پرستیدن . || (اِ) اُمت بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : شفیع باش شها مر مرا در این زلت چو مصطفی بر دادار مر پرستان را. دقیقی .و این مصحف ویرویشینکان است . رجوع به پرپروشان شود.
-
غلتان
لغتنامه دهخدا
غلتان . [ غ َ ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از غلتیدن . غلتنده . آنچه میغلتد. غلطان : درآمد ز زین گشت غلتان به خاک همی گفت کای راست دادار پاک . اسدی (گرشاسب نامه ).بماندش یکی نیمه بر زین نگون دگر نیمه غلتان ابر خاک و خون . اسدی (گرشاسب نامه ).من شسته به نظار...
-
فریاد خواستن
لغتنامه دهخدا
فریاد خواستن . [ ف َرْ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استغاثه . مدد خواستن . استمداد کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) : به ملک سند کس فرستادند و فریادخواستند و گفتند که سپاه عرب آمد. (تاریخ بلعمی ).سوی آسمان سر برآورد راست ز دادار آنگاه فریاد خواست . فردوسی ...
-
بربروشان
لغتنامه دهخدا
بربروشان . [ ب َ ب َ ] (اِ) امت . امت پیغمبران را گویند مطلقاً. (انجمن آرا) (آنندراج ) : شفیع باش بر شه مرا بدین ذلت چو مصطفی بر دادار بربروشان را. دقیقی (آنندراج ).این کلمه تصحیف برروشنان است . اسدی در لغت فرس (ص 358) گوید: برروشنان امت بود. دقیقی گ...
-
سپاریدن
لغتنامه دهخدا
سپاریدن . [ س ِ / س ُ دَ ] (مص ) سپردن : سپارید ما را و ساکن شویدبه یزدان دادار ایمن شوید. فردوسی .چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی . فردوسی .هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدیدبزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو(دیوان چ تقی ز...
-
پرپروشان
لغتنامه دهخدا
پرپروشان . [ پ َ پ َ] (ص ) اصل این کلمه را که بچندین صورت در لغت نامه هاآورده اند معمولاً برروشنان حدس میزده اند ولی بر مسکوکی که در صدر اسلام (673-692 م .) در ضرابخانه های ایران با خط پهلوی زده شده است عنوان خلیفه را امیر ویرویشنیکان یعنی امیرالمؤم...
-
گیهان
لغتنامه دهخدا
گیهان . [ گ َ/ گ ِ ] (اِ) دنیا و روزگار و جهان . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). کیهان . گیتی .دنیا. عالم : گیهان به عدل خواجه ٔ عدنانی عدن است و کارهاست به انداما. رودکی .چو روشن زمانه بدانسان بودکه فرمان دادار گیهان بود. فردو...
-
ایزد
لغتنامه دهخدا
ایزد. [ زَ ] (اِ) در اوستا «یزته »، در سانسکریت ، «یجته » صفت از ریشه «یز» بمعنی پرستیدن و ستودن پس «یزته » لغةً بمعنی درخور ستایش و بفرشتگانی اطلاق میشده که از جهت رتبه و منزلت دون امشاسپندان هستند. این واژه در پهلوی «یزد» و در فارسی ایزد شده اما در...
-
وخشور
لغتنامه دهخدا
وخشور.[ وَ / وُ ] (اِ) بر وزن دستور، پیغمبر و رسول را گویند و به ضم اول هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : با ندا نمودند وخشور رابدید آن سراپا همه نور را. رودکی .یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فرداهمی گویندپنداری که وخشورند یا گندا....
-
تقدس
لغتنامه دهخدا
تقدس . [ ت َ ق َدْ دُ ] (ع مص ) پاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ). تطهر. (اقرب الموارد). پاک شدن و پاک کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پاکی و پارسایی . (ناظم الاطباء). پاک و پاکیزه بودن : آفریدگار جل جلاله و تقدست اسماؤ...
-
ناسزا بودن
لغتنامه دهخدا
ناسزا بودن . [ س َ دَ ] (مص مرکب ) سزا نبودن . سزاوار نبودن . ناروا بودن . روا نبودن . جایز نبودن : به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مر ترا ناسزاست . فردوسی .به ایرانیان گفت این ناسزاست بزرگی و تاج ازدر پادشاست . فردوسی .فانی به جان نئی به تن...